کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

قد و وزن خوشگل خانم

کیمیا جونم  شما تا 6ماهگی یه دختر کوچولوی تپل مپل مامانی بودی ولی از 7ماهگی که غذا خوردن را شروع کردی و در ضمن شروع به راه رفتن هم کردی افزایش وزنت کم شد. از اونجایی که خانم دکتر ابطحی نازنین کاملا به تمام خصوصیاتت واقف بودند گفتند در مورد کیمیا کاملا" این موضوع طبیعیه و جای نگرانی نیست. ولی خب دیگه از 8ماهگی دختر تپل مپل من فقط قد کشید. الان هم که 5/3 سالته نسبت به همسنهات قد و وزنت کاملا" طبیعیه. پاهات مثل خونواده پدریت حسابی باریک و کشیده است و با یک نگاه معلومه که جزو دخترهای خوش قد و بالا می شی.(راستش تو این مورد فکر می کنم شما به مهسا جون دختر عموی بابایی کشیدی و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم.) امروز یهو به فکرم...
9 تير 1391

کیمیا و جعبه های کفش....

دختر قشنگم یکی از بازیهای قشنگ این روزهات خونه ساختن با هر چیزیه که پیدا کنی و بتونی 2تا دیوار درست کنی....اون وقته که یه خونه خوشگل ساخته می شه که می تونه مدتها سرگرمت بکنه...تو این خونه اغلب یه شخصیت مامان هست یه ملیکا یه کیمیا و یه مهمون...اغلب هم یه مهمونی تولد توش برپاست و یکی از این شخصیتها می شوند صاحبخونه و صاحب تولد ..بقیه هم می شن مهمون.... اولین بار دایی نیمای مهربون تو خونه مادرجون با صندلیهای میز ناهارخوری و چند تا میز و روفرشی و چادر نماز مادر جون واست خونه درست کرد و شما هم با دیدنش ذوقی کردی وصف نشدنی.ما آدم بزرگها برای وصف این همه خوشحالی می گیم" اگه همه دنیا را بهمون می دادن این همه خوشحال نمی شدیم" ......خلاصه من ...
9 تير 1391

دختر کدبانوی من

دخترم ، قشنگم ، عزیزم امروز یه بار دیگه وجودم را لبریز از غرور مادرانه کردی.بار دیگر به سختی جلوی ریزش اشکهای شوقم را گرفتم و برای چند هزارمین بار در زندگیم نتوانستم اون جوری که دلم می خواست از خدا تشکر کنم به خاطر گل وجود نازنین شما..... راستش هرچی شما بزرگتر و عاقلتر می شی سرگرم کردنت سخت تر می شه و پیدا کردن یه راه جدیدتر برای رفتار با تو می شود دغدغه ای تازه برایم.....دیگه بازیهای معمولی سرگرمت نمی کنه و با چیدن یه پازل معمولی ارضا نمی شی.لگوها و مکعبهای دوران نوزادیت را بار دیگر از کنج کشوها کشیده ام بیرون و هرروز یه کاردستی جدید باهاشون درست می کنیم و یه بازی متفاوت با هم دیگه اختراع می کنیم.لحظه لحظه بازی کردن با تو زیبا...
2 تير 1391

بابایی قشنگم دوستت دارم یه دنیا

کیمیا جون این مطلب را بیشتر برای بیان احساسم به دوست داشتنی ترین مردان زندگیم می نویسم. به بابای مهربونم ......به اون که هیچ وقت نتونستم عظمت بزرگواری و درایت و تدبیرش را بفهمم. به پدری که بهم فهموند که وقتی می گن" پدر عین کوه واسه دختر پشتوانه است" یعنی چی.به پدری که می دونم سالهای سال کنار مادر فرشته ام سختی کشیدند تا من و داداشهام زندگی خوبی داشته باشیم.  دختر نازم من بابایی دارم که بارها و بارها و بارها در اوج ناراحتیهایم آنچنان با کلام زیبایش دلم را آرام کرده که خواسته ام خم شم و ببوسمش و تشکر کنم از این همه درایتش ولی نمی دونم.....راستش شاید شرم مانعم شده ولی روزی این کار را خواهم کرد. یه روز دستانش را غرق بوسه خواهم ک...
14 خرداد 1391

تکیه کلامهای کیمیا......

کیمیای خوش زبونم شما این روزها به اوج خوش زبونی و شیرین زبونیت رسیدی....اخیرا" به معنای واقعی کلمه واسه هرچیزی یه جواب از آستینت در می اری و می دی.(سرعتت تو جواب دادن انقدر سریعه که من می گم کیمیا جواب را از استینش در نمی اره از مچش در می اره) تکیه کلامهای قشنگت اینا هستند: "ببین" ....وقتی می خواهی کسی را قانع کنی یا خواهشی داری. "آخه بابا ببین الان وقت خواب نیست باید هنوز بازی کنیم." "تا بحال" ...یکی از بامزه ترین حرفهات. چند روز پیش که خونه پدر جون بودیم یه موز از یخچال برداشتی و برای اینکه منو قانع کنی که بذارم اونو بخوری گفتی"آخه مامان من تابحال اینجا موز نخوردم"....و همین شد که الان هرکار ممنوعی که می خواهی انجام بدی ...
8 خرداد 1391

کیمیا و اتاق قشنگش

کیمیای قشنگم 6سال پیش که من و بابا باهم عروسی کردیم،از اونجا که من تنها دختر خانواده بودم تمام فکر و ذکر مادر جون شد خرید جهیزیه برای من. مادر جون بدون توجه به خونه کوچیک ما هر وسیله قشنگ و بدردبخوری که می دید واسه من می خرید و در جواب اعتراضهای من و بابا می گفت یه روز به دردتون می خوره. تازه الان هم اگه جا نداشتین بذارینش همین جا بمونه.البته باید اعتراف کنم الان که خونه مون خیلی بزرگتر شده تموم اون وسایل حسابی به درد ما می خوره. القصه این موضوع شد یه سوژه همیشگی شوخی و خنده واسه دایی سینا و دایی نیما و بابایی. اونها همیشه می گن:"مامان ،مریم را به دنیا آورده که واسش جهیزیه بخره". وقتی ما به خونه جدیدمون اسباب کشی کردیم بزرگترین کار...
8 خرداد 1391

یک روز زیبای بهاری

خانم خوشگله مامان امروز عصر می خواستیم بریم خونه خاله حکیمه. طبق معمول من و شما زودتر از بابایی آماده شدیم. من یه لباس خوشگل که 2سال پیش مامان طلا واست از تایلند آورده بود تنت کرده بودم. تو حیاط داشتیم با هم حرف می زدیم که من یهو یادم اومد شما تو حیاط این خونه مون اصلا" عکس نداری . این بود که یه چند تا عکس خوشگل ازت گرفتم . همه ژستها را خودت گرفتی و هیچ کدوم را من بهت نگفتم. دوست دارم خوشگل مامانی.    ...
8 خرداد 1391