کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

لبخند زیبای کودکانه...

من عادت به نوشتن زیاد ندارم، اما دلم نیومد این چند جمله را از کیمیا ننویسم... بعضی شبها نوبت منه که به کیمیا قصه بگم. بماند که تا حالا یک قصه را چندین بار تکراری تعریف کردم و در هر نسخه تعریفی هم تغییراتی دادم! اما لذت بخش ترین قسمت قصه گفتن، قسمتیه که داستان بجای خوبش می رسه و شخصیت های داستان خوشحال می شن یا هدیه ای می گیرن...اونجاست که رو صورت کیمیا قشنگترین لبخند حک می شه و من احساسی دارم از این لبخند که قابل بیان نیست...بسیار زیباست...لبخندی زیبا، دلنشین و کودکانه که نشان از پاکی فطرت یک کودک هست.... مهرداد ...
7 خرداد 1391

اولین جشن هزاره

دختر قشنگم 21 مهر ماه امسال شما دختر قشنگم 1000 روزه شدی  و البته این روز همزمان شد با تولد بابایی که 17 مهره....و تولد عمو حسین که 20 مهره.....من هرسال واسه بابا و عمو حسین یه جشن تولد مشترک می گیرم. و امسال هم 1000روزگی دختر قشنگمون را بهانه کردیم و بدون این که به کسی این مناسبت را بگیم یه جشن تولد حسابی گرفتیم. مهمونهامون مثل همیشه خونواده بابابزرگ(الهام جون تو این مهمونی به همه برای اولین بار به صورت رسمی معرفی شد)،خونواده پدر جون،خونواده دایی صمد،خونواده عمو اصغر ،عمه طوبی و طاهره مامان و ناهید جون (که خیلی تصادفی اومده بودند تهران) بودند. البته من به همه فقط گفته بودم مناسبت مهمونی تولد بابا و عمو حسین است.یه کیک خوشگل هم...
5 خرداد 1391

و دوباره یک جداییی دیگر .....

کیمیای قشنگم چند وقتیه که نتونستم بیام اینجا  و به وبلاگ سر بزنم و چیزی بنویسم....... این روزها غم بزرگی روی دل هممون جمع شده....غم جدا شدن از یه فرشته نازنین دیگه...از یه مامان بزرگ نازنین...خانمجان نازنینم پر کشید و رفت دیگه از این به بعد روزهای معلم واسم یادآور رفتن و پرکشیدن خانمجان عزیزم می شه....هیچ کار خدا بی حکمت نیست. خانمجان به معلم بودنش می نازید و همیشه افتخار می کرد که عروس بزرگش معلمه و در نهایت هم روز معلم رفت..... دلم نمی خواد با نوشتن خاطرات این روزها ناراحتت کنم. فقط می خوام ازت بخوام و خواهش کنم که تا می تونی قدر مامان بزرگها و بابا بزرگهات را بدونی.....این موضوع را قبلا" هم بهت گفتم ولی به نظرم...
2 خرداد 1391

دختر نازم پس کی می آیی بغلم؟؟؟؟

کیمیا جون این هم روزنگار آخرین روزهای انتظار ما،قبل از تولدت...... متاسفم از اینکه یه جاهاییش یه کم ناراحت کننده است ولی دخترکم اینا را می نویسم که بهت بگم قدر مامان بزرگها و بابابزرگهات را همیشه بدونی.زندگی بدون اونا سخته و جای خالیشون هیچ وقت پر نمی شه. دوشنبه 18 آذر ماه:با بابا واسه چکاپ رفتم پیش دکتر عارف و نظر دکتر این بود که چون دیگه وارد ماه آخر بارداری شدم و محل کارم هم خارج از شهره بهتره دیگه نرم سرکار.آخ جون بلاخره انتظار به سر اومد و شما داری می آیی تو بغلم. امروز تولد بابابزرگ هم هست ولی با مامان طلا رفتند مشهد. عصر هم پدرجون اینها تصمیم گرفتند بروند تبریز چون حال خان بابا خوب نیست.  خدایا خواهش می ک...
28 ارديبهشت 1391

و بلاخره حس قشنگ مادر شدن.....

دخترخانم نازنازی مامان...... تا اونجایی واست نوشتم که قرار شد صبح چهارشنبه 25 دی ماه 1387 برم بیمارستان تا مقدمات ورود شما آماده بشه...... ولییییییییییییییییییییییییییییی از اونجایی که به نظر می آد شما دخمل قشنگم اهل حرف حسابی و ترجیح می دی تمام کارهای زندگیت ازجمله بدنیا اومدنت با خواست خودت باشه تا صبح صبر نکردی و ساعت 3 نیمه شب اولین نشانه های تولد شما آشکار شد..... خلاصه من هم بابا را بیدار کردم و بابا هم به دایی سینا و دایی نیما گفت و اونا هم مادر جون را بیدار کردند......احساس بی نهایت عجیبی داشتم....دلهره زایمان تمام وجودم را پر کرده بود و از طرف دیگه شوق در آغوش کشیدن گذشت زمان را خیلی خیلی برایم طولانی کرده بو...
28 ارديبهشت 1391

اولین جدایی کیمیا و مامانی

نازنین دخترم این روزها حالم بده....خیلی بد.... خانمجان (مامان بزرگ نازنینم) به شدت بیماره و امید زیادی به بهبودیش نیست.یه غده لعنتی سرطانی ریشه انداخته به جونش و ذره ذره وجود نازنینش را گرفته و حالا ما موندیم و یه دنیا افسوس و حسرت گذشته ها و آرزوی دیدن لبخند مهربونش که شاید دیگر در حسرتش بمونیم..... سه شنبه شب پدرجون که تبریزه خبر داد که حالش بدتر شده و من یهو تصمیم گرفتم برم و شاید برای آخرین بار ببینمش...چهارشنبه تعطیل بود و مامان طلا هم پنج شنبه ها خونه است پس با بابایی حرف زدیم بابا هم مثل همیشه نیاز من را درک کرد و قرار شد من به همراه مادرجون و داییها شبونه برم تبریز. از اونجایی که ما بهت یاد دادیم که با هر مسئله ای منطق...
10 ارديبهشت 1391

اولین عید نوروز و اولین سفر

کیمیا جون عید سال ١٣٨٨ من و بابا و شما برای اولین بار مسافرت ٣تاییمون را تجربه کردیم.راستش ما خیلی استرس داشتیم که آیا شما تحمل این مسیر را خواهی داشت یا نه؟ به خصوص اینکه همه می گفتند بچه ها تو راه می خوابند و چون جنابعالی اصولا" با خوابیدن مشکل داری من مطمئن بودم که سفر سختی در پیش خواهیم داشت. ولی شما دختر صبورم ثابت کردی که چه بچه خوش سفری هستی و خیلی کمتر از اونی که ما فکر می کردیم اذیت کردی.....البته این را هم اضافه کنم که در اغلب مواقع ترجیح دادی تو بغل من باشی و از نشستن تو کریرت خودداری کردی. در ضمن همون طور که پیش بینی می کردیم فقط از کرج تا زنجان را خوابیدی و بقیه راه را بیدار بودی..... یه عکس خوشگل که وسط راه ازت گ...
5 ارديبهشت 1391