کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

سفرنامه کیش

گل قشنگم اسفند سال 1388 در حالی که ما خیالمون از بابت بهبودی کامل بابابزرگ نازنینت راحت شده بود تصمیم گرفتیم برای یه استراحت کامل بریم جزیره کیش. راستش همه ما سال بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودیم و در نتیجه نیاز داشتیم که برای تمدید روحیه و اعصاب به یه مسافرت بریم. این بار قرار بود شما برای اولین بار سوار هواپیما بشی و ما یه کمی از این موضوع نگران بودیم. آخه من و بابا بارها شاهد گرفتگی گوش کودکان تو هواپیما و استیصال مامان و باباهشون بودیم.تنها راه چاره هم که همه پیشنهاد می دادند این بود که لحظه اوج گیری بایستی شما حتما" در حال شیر خوردن و مکیدن سینه من باشی. به هرترتیب هواپیمایمان حرکت کرد و خدا را هزاران بار شکر شما نه در رف...
5 ارديبهشت 1391

برف پاک کن یا شیشه پاک کن؟؟؟

دختر باهوشم امروز که داشتیم با هم می رفتیم مهد کودک بارون هم نم نم می بارید. شما گفتی مامان چرا شیشه پاک کنها را روشن نمیکنی؟گفتم مامانی چون بارون کمه بعدش هم به اون وسیله می گن برف پاک کن نه شیشه پاک کن. بعد شما در کمال تعجب من گفتی :نه مامان برف پاک کن درست نیست چون وقتی که برف نمی باره و فقط داره بارون می آد هم شما و بابا اونا را می زنین بعدش هم تازه من بعضی وقتها دیدم وقتی که برف یا بارون نمی آد هم شماها اونا را روشن می کنین که شیشه ها را تمیز کنین. پس دیدی شیشه پا کن درسته نه برف پاک کن؟؟؟؟ و بدین ترتیب بود که من موندم و یه عالمه علامت سوال که چرا ما به برف پاک کن می گیم برف پاک کن؟؟؟؟  و شما با چه دقتی از صندلی عقب...
3 ارديبهشت 1391

دختر کزت من...

دختر گلم شما از وقتی که خیلی کوچولو بودی عاشق کار خونه بودی و تمیز کردن و گردگیری کردن...واسه همین هم ما خیلی وقتها بهت می گفتیم کزت. امروز سرکار نرفتم واسه همین شما را هم مهد نبردم.داشتم کارهای خونه را انجام می دادم که یه دستمال ازم خواستی و طبق معمول هم خواستی که خیسش کنم. من هم بعد از تمیز کردن اتاق خواب اومدم هال و دیدم شما روی میز وسط هال و میزهای کنار کاناپه هامون را حسابی دستمال کشیده و تمیز کردی.....           ...
2 ارديبهشت 1391

قشنگترین کادوی تولد برای مامان

دختر ناز و مهربونم امروز صبح همین طور که داشتم کار می کردم یادم افتاد که امروز اول اردیبهشته....بهت گفتم کیمیا می دونی اردیبهشت شروع شده و چند روز دیگه تولد منه؟ و شما جوابی بهم دادی که از تمام کادوهای دنیا برام بیشتر ارزش داشت. گفتی :مامان واسه تولدت چی دوست داری برات بخرم؟ دوستت دارم دختر نازنین و مهربونم که این قدر مهربون و فهیمی..... بعدش هم بدون اینکه من متوجه بشم رفته بودی پیش بابا و تو گوشش گفته بودی :واسه مامان چی کادو بخریم؟ بابا هم بهت گفته بود هرچی شما می گی بریم بخریم. و شما دختر گلم بهش گفته بودی: بابا بریم یه انگشتر و گوشواره واسه مامان بخریم. دخترم شما یه خصوصیت بی نهایت خوب داری و اون هم اینه ک...
1 ارديبهشت 1391

خوراکیهای ممنوع

گل دختر ناز و شیرین زبونم از اونجایی که من و بابایی خیلی به تغذیه شما اهمیت می دیم یه سری از خوراکیها را که معمولا" همه بچه ها دوست دارند ولی چیزهای مضری هستند واست ممنوع کردیم و کاملا" هم به خودت توضیح دادیم که این خوراکیها چرا ممنوعه....از اونجا هم که شما بی نهایت دختر منطقی هستی کاملا" این موضوع را پذیرفته و حسابی هم از ایده خودت در این مورد دفاع می کنی. از جمله خوراکیهای کاملا" ممنوع نوشابه،ایستک ،پفک و....می باشد.ما بهت یاد دادیم که نوشابه فقط مال باباهاست. مامانا دوغ و ایستک می خورند و بچه ها فقط دوغ و آب.راستی اینجا باید یه تشکر حسابی از مامان طلا و مادر جون هم بکنم که به این حرف من ارزش می دهند و جلوی شما هیچ وقت نوشابه نمی...
30 فروردين 1391

داستان ملیکا....دوست خیالی کیمیا

کیمیای گلم... تازگیها فرد جدیدی به مجموعه دوستان شما اضافه شده...."ملیکا" دقیقا" یادم نیست که ملیکا کی بوجود اومد.اوایل دی بود که شما هرازگاهی از ملیکا صحبت می کردی. اولا خیلی موضوع را جدی نمی گرفتیم، و فکر می کردم که ملیکا یکی از دوستانت توی مهد کودکه. تا اینکه روز تولدت از خاله مونا پرسیدم و ایشون هم گفتند که ملیکا یکی از بچه های کلاس شیرخواره است که چون مامانش خونه است دیگه مهد هم نمی اد. و درضمن حتی اون موقع هم که مهد می اومد شما خیلی با هم تماسی نداشتین.....کم کم نقش ملیکا پررنگ تر شد.روز به روز تو بازیهای شما وارد شد.دیگه یلدا و پرنیان و پارمیس و ...همه کنار رفتند و ملیکا جاشون را گرفت.تو دایم با موبایل اسباب بازیت بهش تل...
27 فروردين 1391

3سال و 3 ماه....

دختر نازنینم امروز 25 فروردین شما 3سال و 3 ماهه شدی .....خیلی خیلی خوشحالم از اینکه یه دختر 3سال و 3 ماه نازنین دارم. ما امشب واسه شام کلی مهمون داشتیم.بابا بزرگ اینا،عمه طوبی و پسراش و خونواده هاشون...من هم یه عالمه غذاهای خوشمزه پختم  و خیلی به همه خوش گذشت...آخرش هم شما دخمل هنرمندم گفتی :مامان من می خوام برقصم. من هم آهنگ تولد مبارک را گذاشتم و شما باهاش یه رقص خوشگل کردی. دوستت دارم نازنینم . راستی این روزها (به قول خودت) یه بازی جدید کشف کردیم....شما ماههاست که عادت کردی روزی چندین بار به من بگی "مامان دوست دارم" خیلی وقتها که سرت گرمه یهو کارت را ول می کنی و می دویی می اییی پیشم و این جمله را بهم می گی.این جور و...
25 فروردين 1391