کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

دختر نازم پس کی می آیی بغلم؟؟؟؟

1391/2/28 20:48
نویسنده : مریم
968 بازدید
اشتراک گذاری

کیمیا جون این هم روزنگار آخرین روزهای انتظار ما،قبل از تولدت......

متاسفم از اینکه یه جاهاییش یه کم ناراحت کننده است ولی دخترکم اینا را می نویسم که بهت بگم قدر مامان بزرگها و بابابزرگهات را همیشه بدونی.زندگی بدون اونا سخته و جای خالیشون هیچ وقت پر نمی شه.

دوشنبه 18 آذر ماه:با بابا واسه چکاپ رفتم پیش دکتر عارف و نظر دکتر این بود که چون دیگه وارد ماه آخر بارداری شدم و محل کارم هم خارج از شهره بهتره دیگه نرم سرکار.آخ جون بلاخره انتظار به سر اومد و شما داری می آیی تو بغلم.بغل

امروز تولد بابابزرگ هم هست ولی با مامان طلا رفتند مشهد.عصر هم پدرجون اینها تصمیم گرفتند بروند تبریز چون حال خان بابا خوب نیست.گریه خدایا خواهش می کنم بابابزرگم را ازم نگیر.خدایا کاری کن که خان بابا بتونه اولین نتیجه اش را ببینه.اون منو خیلی دوست داره حتما" بچه ام را هم خیلی دوست داره.دخترکم دعا کن براش....

سه شنبه 19 آذر ماه:امروز عید قربانه.....صبح در نهایت بی حالی بیدار می شم.حسابی سنگین شدم.بابا داره صبحونه را آماده می کنه.تلفن را برمی دارم و شماره خونه خان بابا را می گیرم.زن عمو جوابم را می ده و مثل همیشه آروم و مهربون حال خودم و شما را می پرسه و بعد گوشی را می ده دست مادر جون. سلام مادر جون متفاوته و صداش پر از درد و اشک و افسوس....خدایا نهههههههههه باورم نمی شه.......خان بابا رفت بدون اینکه شما را دیده باشه......گریهگریهتلفن ازدستم می افته و صدای گریه ام بابا را متوجه موضوع می کنه.می دونم بخاطر گل وجود نازنینت نباید گریه کنم ولی خیلی ناراحتم. من بخاطر بارداری چند ماه بود که تبریز نرفته ام و الان حتی تو هیچ کدوم از مراسمها هم نمی تونم شرکت کنم.چند روز بعد را عمه ها و عموهای مهربونم تماس می گرفتند و ازم می خواستند که سعی کنم آروم باشم.اونا بهم یادآوری می کردند که چقدر خان بابا از گریه و عزاداری ناراحت می شد و تنها خواسته اش هم این بود که بعد از مرگش هیچ کس سیاه نپوشه.

پس باید قوی باشیم و بدونیم که وجود نازنین خان بابا از کنارمون پر کشیده ولی یاد مهربونیهاش و کمکهاش و دلگرمیهاش تا ابد بینمون هست.

روزهای بعدی در حالی سپری شدند که من دیگه حسابی سنگین شده بودم. بارداری باعث شده بود که ٢٥ کیلو وزنم اضافه بشه و بخاطر همین به سختی می تونستم کاری بکنم. تو این شرایط پدرجون و مادر جون ازمون خواستند که تا به دنیا اومدن شما بریم و پیش اونها بمونیم و از اونجایی که قرار بود من هم دیگه سرکار نروم قبول کردیم و به قول دایی سینا و دایی نیما"کمیته بحران" خونه پدر جون تشکیل شد.

اوایل دی ماه :دکتر عارف گفت که با توجه به وضغیت فیزیکی من هر لحظه امکان به دنیا اومدنت وجود داره و ما باید حسابی منتظر باشیم.

چهرشنبه ٤دی ماه: من وارد هفته ٣٨ بارداریم شدم. شروع هفته ٣٨ در یک بارداری طبیعی یعنی شروع شمارش معکوس و انتظار برای تولد نی نی.

چهار شنبه١١  دی ماه: من وارد هفته ٣٩ بارداریم شدم و حسابی منتظر.تو این شرایط من و عذراجون هردو منتظر تولد گل دخترهای خوشگلمون بودیم.البته نی نی عذرا قرار بود ٢هفته بعد از نی نی ما به دنیا بیاد ولییییییییییخنده نی نی قشنگ عذرا جون یهو تصمیم گرفتند که از شما سبقت بگیرند و زودتر از موعد به دنیا بیان و در نتیجه عذرا روز ١٢ دی تونست یلدای نازنین را بغل کنه در حالیکه من هنوز به قول دوستانم"باردار"بودم و منتظرچشمک

چهارشنبه ١٨ دی ماه:من وارد هفته ٤٠ بارداریم شدم و دوباره حسابی منتظر... حالا دیگه  تقریبا" هرروز صبح فامیلها و دوستانم به امید اینکه نصفه شب شما به دنیا اومده باشی تماس می گرفتند ولی هنوز خبری از شما شیطونک نبود.خمیازه انگار شکم مامان خیلی بهت مزه داده بود و مطلقا" نمی خواستی جدا بشی.اصلا" هم واست مهم نبود که یه عالمه آدم منتظر قدم رنجه ات هستند.شیطانشیطانشیطان

سه شنبه ٢٤دی ماه:امروز آخرین روز هفته ٤٠ بارداری منه و این یعنی دیگه انتظار تمومه و هرجوری شده شما باید تشریف بیاری بیرون.برای ناهار با آنا و مادرجون و البته شما رفتیم خونه خانم شایان. احساس عجیبی بهم می گفت انتظارم داره تموم می شه.عصر موقع برگشتن از مادرجون خواستم بریم یه روسری و کیف پول بخریم.با هم رفتیم خرید و بعد من رفتم پبش دکتر عارف. ایشون هم که کلا" همیشه صبور و خونسرد بودند گفتند مثل اینکه این بچه خیال بیرون اومدن نداره و ما باید به زور بکشیمش بیرون. و قرار شد صبح فردا چهارشنبه ٢٥ دی ماه برای تزریق اکسی توسین برم بیمارستان.........

ولی..............

گل قشنگم،دختر نازنینم ترجیح میدم وقایع روز باشکوه تولدت را یه جای دیگه واست بنویسم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آوا مامان رادين
12 اردیبهشت 91 12:59
مريم جون از نوشته هات خوشم مياد. اميدوارم هيچ وقت تو دل خودت و دختر نازت غم نياد عزيزم. و هميشه روزهاي خوب با هم داشته باشين. مثل روزهاي تولد كيمياي عزيزم.