کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

و بلاخره حس قشنگ مادر شدن.....

1391/2/28 20:31
نویسنده : مریم
2,646 بازدید
اشتراک گذاری

دخترخانم نازنازی مامان......

تا اونجایی واست نوشتم که قرار شد صبح چهارشنبه 25 دی ماه 1387 برم بیمارستان تا مقدمات ورود شما آماده بشه......تشویق

ولیییییییییییییییییییییییییییییخیال باطل

از اونجایی که به نظر می آد شما دخمل قشنگم اهل حرف حسابی و ترجیح می دی تمام کارهای زندگیت ازجمله بدنیا اومدنت با خواست خودت باشه تا صبح صبر نکردی و ساعت 3 نیمه شب اولین نشانه های تولد شما آشکار شد.....

خلاصه من هم بابا را بیدار کردم و بابا هم به دایی سینا و دایی نیما گفت و اونا هم مادر جون را بیدار کردند......احساس بی نهایت عجیبی داشتم....دلهره زایمان تمام وجودم را پر کرده بود و از طرف دیگه شوق در آغوش کشیدن گذشت زمان را خیلی خیلی برایم طولانی کرده بود.....دلم می خواست زودتر این دقایق تموم بشن و من بلاخره بتونم شما را ببینم....همراه بابایی و مادرجون و دایی نیما به سمت بیمارستان حرکت کردیم. بابا سرراه به مامان طلا هم تلفن کرد و بهش خبر داد.....من هم به چند نفر از دوستانم و خاله سارا اس ام اس زدم و گفتم که انتظار دیگه تموم شد.....

تو بیمارستان پرستارها واسم ویلچر آوردند ولی من به قدری هیجان زده بودم که نمی تونستم بشینم و تر جیح دادم با پای خودم به بخش زایمان بروم. پزشک کشیک معاینه ام کرد و بهمون خبر داد که شما خیلی زود به دنیا خواهی اومد...حالا دیگه دردم هم شروع شده بود و لحظه به لحظه داشتم بی تابتر می شدم.....دکترعارف خیلی از وضعیت قرارگیری شما راضی بود و معتقد بود که زایمان راحتی خواهم داشت ولی شما دختر خانم شیطون کلا" تصمیم داشتی که حسابی ما رو بذاری سرکار واسه همین موقعیت قرار گرفتنت را تغییر دادی و همین باعث شد که دکتر برای برگشتنت به وضعیت عادی یه سری ورزش به من بده که بایستی با کمک بابا انجام می دادم......

این داستان تا ظهر ادامه داشت....دردهای من هر لحظه شدیدتر می شد و تلاشم برای خودداری کمتر.....درد امانم را بریده بود.....پدر جون،مادر جون،مامان طلا و بابایی نازنین به نوبت می اومدند بالای سرم و من دستشون رامی گرقتم و فشار می دادم وسعی می کردم تحمل کنم.....چشمان مادر جون خیس اشک بود و صدایش بی تاب....پدرجون سعی می کرد جلوی من آرامشش را حفظ کند ولی رنگ پریده و صدای لرزانش خبر از آشفتگیش را می داد...خدایا چرا تا حالا نفهمیده بودم که فرزند برای پدر و مادر چقدر عزیزه.....چرا تا حالا نفهمیده بودم که چقدر پدر و مادر از دیدن درد بچه هاشون بی تاب می شن....خدایا منو ببخش اگه روزی دل مامان یا بابای عزیزم را شکستم یا بهشون بی حرمتی ای کردم......دست مامان طلا را گرفتم و ازش خواستم که منو حلال کنه اگر که یه زمان ناخواسته بهش بی حرمتی کردم و یا سوئتفاهمی ایجاد کردم و بهش التماس کردم که مواظب مامانم باشه.....

و بابا.....دست گرم بابا هنوز برایم ارام بخش بود و چشمانش و نگاه زیبایش مثل همیشه سرشار از آرامش و هیجان بود.....هیجان پدر شدن .....بوسه های مهربونش مثل همیشه آرومم کرد و گرمای تازه ای را به وجودم برگردوند.....

ساعت 1 شد، نزدیک 10 ساعت بود که من داشتم درد می کشیدم و خبری از تولد شما نبود....تا اینکه مامای مهربونی که من را تحت نظر داشت اومد بالا سرم و گفت"خانم دکتر موقعیت شما برای زایمان طبیعی دیگه مساعد نیست.وضعیت جنین تغییر کرده.شاید بهتر باشه از دکتر بخواهین که سزارینتون بکنه".....و این بار من موندم و دنیایی از ناراحتی و سوال....وقت خیلی کم بود..کیسه آبم از نیمه شب پاره شده بود و شما هم در خطر بودی واسه همین از دکتر خواستم تا سزارین بشم.....دکتر هم پذیرفت و این بار من را از اتاق زایمان به اتاق عمل منتقل کردند و دیگه هیچی نفهمیدم تا............

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

من مامان شدم......چشمانم را که باز کردم فقط به یک چیز فکر می کردم و فقط یک چیز در دنیا برایم مهم بود و اون هم نوزاد عزیزم بود....بی توجه به تموم اونهایی که 10 ساعت به همراه من اضطراب و دلهره و درد کشیده اند ملتمسانه گفتم" بچه ام کو؟بچه ام را می خوام و اشک ریختم....."آخه دلم برای بغل کردنت پر می کشید و مهر مادری بند بند وجودم را داشت پاره می کرد.....هر ثانیه برایم هزاران سال طول کشید تا بلاخره پرستار شما را آورد و در کنارم خوابوند.....

با دیدنت نفسم بند اومد....باورم نمی شد که یک موجود بتواند این همه زیبا باشد...من خیلی شنیده بودم که هر مادری فکر می کنه نوزادش زیباترین بچه دنیاست ولی شما قطعا" یه چیز دیگه بودی.به قدری زیبا و معصوم بودی که دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم. شما گریه کردی و من زیباترین ترانه زندگیم را شنیدم.گریه ات حکایت از سلامتیت داشت و من به اطرافیانم التماس کردم که بهم بگن شما کاملا" سالمی.....خدایا نمی دونم،واقعا" نمی دونم به چه زبونی و چطوری ازت تشکر کنم که چنین نعمت با ارزشی را بهم دادی....

چند دقیقه بعد پرستار ازم خواست که بهت شیر بدم....باورم نمی شد. من که تا همین چند دقیقه پیش شیری نداشتم...فرصت فکر کردن نبود.پرستار سینه ام را در دهان گرسنه ات گذاشت و من دوباره فریادی از درد کشیدم...احساس کردم دهانت پر از دندان است ولی این غیر ممکن بود...به تدریج آروم شدم و دوتایی در کنار هم لذت بخش ترین لحظاتمون را تجربه کردیم....شما شیر می خوردی ، من عاشقانه نگاهت می کردم ،مامان طلا و مادر جون قربون صدقه ات می رفتند، بابا و بابابزرگ و پدر جون و دایی سینا و دایی نیما هم خنده از روی لبشون کنار نمی رفت......

خدایا از صمیم قلبم متشکرم که با چنین معجزه بزرگی خانواده ام را تکمیل کردی و باعث خوشحالی اطرافیانم شدی.

 این هم اولین عکس گرفته شده از کیمیا بعد از اولین شیر خوردن و خوابیدنش:

اولین عکس گرفته شده از  کیمیا

 

عکس کیمیا در روز دوم زندگیش با چشمان باز(عادتی که هیچ وقت ترک نکرد)

 

عکس کیمیا در 2روزگی

عکسی از اولین خمیازه کیمیا که منجر به گریه شد.....خب بچه خوابت می آد بخواب دیگه ...چرا مقاومت می کنی؟؟؟؟این سوالیه که از 2روزگی کیمیا برامون پیش اومده و تا به الان که کیمیا 3 سال و 4 ماه دارد هنوز حل نشده

اولین خمیازه کیمیا

 

19 دی ماه:عکس کیمیا در 24 روزگی

زیباترین لبخند دنیا خطاب به دایی نیما:دیدی یه باهوش دیگه مثل خودت به جمع خونواده اضافه شد؟؟؟حالا دیگه با هم رقیبیم....مگه نه بابایی؟

زیباترین لبخند دنیا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

ملودی
25 اردیبهشت 91 15:35
خوش به حال کیمیا که مادر فهمیده ای مثل تو داره...
آوا مامان رادين
26 اردیبهشت 91 14:25
دختر خوشگلم چقدر اين عكس لوگوي وبلاگت قشنگه خاله هميشه سلامت باشي عزيزم
خانوم مهندس!
30 اردیبهشت 91 14:23
آخی پس از اخر هم نشد طبیعی زایمان کنی...ولی از دردش راحت شدی ها
مهسا
30 اردیبهشت 91 17:37
فرشته اسمونی اومدنت به زمین مبارک. کیان منم مثل تو با چشم باز به دنیا اومد و حالا هم تا مجبور نباشه و دیگه نتونه چشماشو نمی بنده. امیدوارم هردوتاتون با چشمهای زیباتون فقط خوبیهای دنیا را ببینید.