کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

و دوباره یک جداییی دیگر .....

1391/3/2 11:51
نویسنده : مریم
1,000 بازدید
اشتراک گذاری

کیمیای قشنگم

چند وقتیه که نتونستم بیام اینجا  و به وبلاگ سر بزنم و چیزی بنویسم.......

این روزها غم بزرگی روی دل هممون جمع شده....غم جدا شدن از یه فرشته نازنین دیگه...از یه مامان بزرگ نازنین...خانمجان نازنینم پر کشید و رفتگریه

دیگه از این به بعد روزهای معلم واسم یادآور رفتن و پرکشیدن خانمجان عزیزم می شه....هیچ کار خدا بی حکمت نیست. خانمجان به معلم بودنش می نازید و همیشه افتخار می کرد که عروس بزرگش معلمه و در نهایت هم روز معلم رفت.....

دلم نمی خواد با نوشتن خاطرات این روزها ناراحتت کنم. فقط می خوام ازت بخوام و خواهش کنم که تا می تونی قدر مامان بزرگها و بابا بزرگهات را بدونی.....این موضوع را قبلا" هم بهت گفتم ولی به نظرم اونقدر مهمه که تکرارش لازمه.....راستش تو راه برگشت از تبریز یه حس غریبی داشتم....یه حسی که دوستش نداشتم.....احساس گم شدن تو زمان.....به بابا گفتم احساس می کنم تمام رشته های اتصالم به گذشته یکی یکی دارند پاره می شوند و من بدون اینکه دوست داشته باشم دارم پرت می شم به آینده.....من آینده را همراه گذشته ام دوست دارم....همراه خاطرات قشنگ کودکیم ....همراه محبتهای بابا بزرگها و مامان بزرگهایم.....من عیدها را با خاطره اسکناسهای نوی لای قرآن اونا دوست دارم.....تبریز برایم منبع آرامشه بخاطر اینکه بوی اونا را می ده....آینده من بخاطر داشتن یک خانواده خوب قطعا" زیباست ولی ای کاش می شد همه چیز را با هم داشت.....کاش می شد هم عطر خونه بابابزرگها و هم بوی قشنگ شما را با هم احساس داشت....

فقط از یک موضوع خوشحالم و اون هم اینه که هرچی از دستم برمی اومد برای اونایی که می پرستیدمشون انجام دادم و امیدوارم روح مهربان بابابزرگها و خانمجان نازنین از من راضی باشند و مواظب همه ما باشند.....دلم می خواد دعای خیرشون را که واقعا" بهش محتاجم بدرقه زندگیم بکنندو خودشون مراقب زندگی خوبم باشند....دلم می خواد پیش خدا واسطه بشن تا خدای مهربون گناهانی که ناخواسته مرتکبشون می شم را ببخشه.....

و اما حرفها و خاطرات قشنگ شما دختر نازنینم تو این مدت.....از اونجا که ما دلمون نمی خواست شما شاهد بی تابی و ناراحتی اطرافیان تو خونه خانمجون و تو مراسمها باشی به محض رسیدن به تبریز رفتیم خونه عمو مجید تا شما را بذاریم پیش نسیم. به عنوان اولین بار یه کمی نگران بودیم که شاید شما بی تابی کنی ولی دختر عاقل و منطقی و باهوش من مثل همیشه همه را با رفتار عاقلانه اش غافلگیر کرد.من باهات حرف زدم و بهت گفتم حال خانمجان خیلی بده و ما باید بریم پیشش و نمی تونیم شما را با خودمون ببریم از طرف دیگه ممکنه یه کم گریه کنیم یا سیاه بپوشیم. شما هم به راحتی با موضوع کنار اومدی و قبول کردی بمونی پیش نسیم جون مهربون و زن عمو مهناز عزیز. چند روزی که تبریز بودیم شما صبح تا شب می رفتی پیش نسیم و البته حسابی هم بهت خوش گذشت. روز آخر خونه خانمجون یه مراسم کوچیک و زنونه داشتیم که من تو را هم با خودم بردم . ولی قبلش بهت توضیح دادم که چون حال خانمجون خیلی بد شده رفته پیش خدا که خدا خودش مواظبش باشه و ما هم فقط باید براش دعا کنیم . شما تو کل مراسم صبورانه نشستی و برخلاف همیشه که اگه من حتی یه کوچولو هم ناراحت باشم هی می پرسی که مامان چرا ناراحتی؟ این بار نشستی بغلم و حتی وقتی من اشک می ریختم نگاهم نکردی. رفتارت خیلی دور از انتظار همه بود.....آخر مراسم یهو گفتی: مامان اون خانم را ببین. گفتم :مامانی کدوم خانم؟ وشما به گوشه ای از خونه که عزادارها نشسته بودند اشاره کردی و گفتی:روی اون مبل را می گم.ببین خانمجان لباس گل گلی پوشیده و اونجا نشسته. دیدی حالش خوب شده.....

راستش واقعا" نمی دونم تو چی دیدی و چرا اون حرف را زدی....ولی تنها چیزی که مطمئنم اینه که خانمجان تو اون لحظه و حتما" با پیراهن زیبای بهشتی داشت ما رو نگاه می کرد و فقط وجود معصوم و مهربون و نازنین شما قادر به دیدنش بود.

بعد از اینکه برگشتیم تهران من هنوز لباس سیاه تنم بود. یه روز که داشتیم می رفتیم بیرون گفتی:مامان این مانتوت خیلی قشنگه. مبارکت باشه. ولی چرا اون مانتو قرمزت را دیگه نمی پوشی؟گفتم :مامانی من تا 5شنبه اینو می پوشم بعد دیگه لباسم را عوض می کنم. شما هم قبول کردی. روز بعد که اومدم مهدگودک دنبالت گفتی:مامان تو چرا دیگه ماتیک نمی زنی؟ گفتم مامانی از هفته اینده دوباره ماتیک می زنم. شما هم یه کم فکر کردی بعد گفتی: اهان یعنی از همون وقت که دیگه لباس سیاه نپوشی ماتیک می زنی؟؟؟؟؟تعجب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آوا مامان رادين
30 اردیبهشت 91 15:19
مريم جون بهت تسليت ميگم عزيزم خيلي برات ناراحت شدم. ولي عزيزم همونطور كه خودت ميداني گريزي نيست از از دست دان اين عزيزان. اميدوارم غم نبيني عزيزم. و هميشه سلامت باشي و در كنار فرشته كوچولوي نازنين و همسر خوبت زندگي آرامي داشته باشي. نوشته هاتو دوست دارم.