این روزهای ما
دلبند شیرین زبانم
این روزهای ما (یا به قول زبان شیرین خودت:"امروزها") در حالی می گذرد که شما لحظه به لحظه شیرین سخن تر و حاضرجوابتر می شوی.....جوابهای منحصربه فردت و شیرین زبونیهات دیگه جدی جدی عقل و هوش من و بابایی و بابابزرگها و مامان برزگها و داییهات را برده.
البته نازنینم این را هم اضافه کنم که شما خیلیییییییییییییییییییییی شیطونتر شدی و تقریبا" به ندرت حرفهای منو گوش می کنی.....حالا حتی مامان بزرگهات هم که همیشه منو تشویق به بردباری می کردند می گویند که شما خیلی شیطون شدی و طبیعتا" سروکله زدن با شما نازنین دخمل انرژی خیلی زیادی از من اون هم تو این روزهای گرم و طولانی تابستان و ماه رمضون می گیره.
و اما حرفهای این چند وقت اخیر....
*به زودی....مامان من شیرم را به زودی خوردم....این روزها این قید زمان جایگاه ویژه ای تو صحبتهای شما داره
*حالت خوب شد ؟؟؟؟(به جای حالت جا اومد)
*تو کاری نداشته باش یا تو کارت نباشه.....خطاب به من و بابا وقتی که می خواهی یه کاری بکنی که میدونه قراره باهاش مخالفت بشه
*خودتو جمع کن.....خنده دارترین تکیه کلام این روزهات که فکر کنم از پسرهای کلاست یاد گرفتی.
*خوبت شد ؟؟؟؟؟؟
دیروز صبح هرچی گشتم ساعت و حلقه ام را پیدا نکردم.چند بار پرسیدی مامان دنبال چی می گردی؟ گفتم :مامانی دنبال ساعتم هستم و در نهایت هم ناچار شدم یه ساعت دیگه بردارم با انگشتر نامزدیم. تو ماشین گفتی می دونی ساعتت کجاست؟گفتم :نه کجاست؟گفتی :تو کیف بنفش من. با عصبانیت گفتم:مامانی پس چرا به من نگفتی؟و شما فرمودین:"آخه مامان شما که از من نپرسیدی ساعتت کجاست.باید به من می گفتی کیمیا شما می دونی ساعت من کجاست؟که من هم می گفتم اره مامان تو کیفه منه."دیگه خودت قیافه منو تصور کن.....
پنج شنبه افطار پدرجون اینا و بابابزرگ اینا اومده بودن خونه مون.شما دوتا تفنگ اب پاشت را برداشتی و به من گفتی مامان اینا را پر کن که من دایی سینا و نیما را خیس کنم. طبیعتا" من هم اجازه ندادم و جنابعالی هم رفتین پیش مامان بزرگهاتون و گفتین :می بینین من چه بدبختی از دست این مامانم دارم؟؟؟
چندروز پیش یه دستمال خواستی که میز نقاشیت را تمیز کنی. بعد گفتی پیس پیس(اسپری تمیزکننده) را هم بده. من هم گفتم نه نمیشه.رفتی و چند دقیقه بعد برگشتی و گفتی"حداقل یه دستمال خیس به من می دادی......
و اما داستان عشق و عاشقیهات که به تازگی شروع شده و من دعا می کنم خدا مارو با وجود یه دختر لوند و ناز مثل شما عاقبت به خیر کنه.....راستش اخیرا" متوجه شدیم که شما جایگاه خیلی خیلی خاصی در بین پسرهای مهدکودکت پیدا کردی.
مامان محمدسام(که 1سال هم از شما بزرگتره)می گفتند که پسرش تو خونه گفته" من بزرگ شدم می خوام با کیمیا عروسی کنم چون اون همیشه همه لباسهاش را با هم ست می کنه".
مامان رادین(همکلاست) می گویند:رادین تو خونه هرکاری را به یاد شما انجام میده.به یاد شما غذا می خوره،بازی می کنه،مسواک می زنه و خلاصه هرکاری که می خواد بکنه از مامانش می پرسه که آیا کیمیا هم این کار را انجام می ده یانه؟جالب اینجاست که شما ظاهرا" تو کلاس خیلی هم با رادین دوست نیستی.
مامان محمدصالح (همکلاسیت) می گویند محمدصالح خیلی وقتها شبها بهانه شما را می گیره و می گه"من دلم برای کیمیا تنگ شده"
و سینه چاکترین عاشقت آقا سپهر گل.....دوشنبه ها که عمو کیهان می آد شما تنها دختری هستی که با یه پسر می رقصی(اون هم به قول خودت خیلی ناز) و اون پسر هم سپهرخان می باشند.بابای سپهر می گویند سپهر توی خونه دائما" تلفن دستشه و می ره تو اتاقش و وانمود می کنه که داره با کیمیا حرف می زنه.
و شاهکار همه اینها مکالمه ای که ظاهرا" امروز تو مهد داشتین و برام تعریف کردی.....
محمدصالح:کیمیا بیا امروز پیش من بشین.
سپهر:کیمیا اگه محمد صالح اذیتت می کنه بیا بشین پیش من...آخه من عاششششششق تو هستم.