کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

اولین سینما رفتن کیمیا

1391/5/31 14:47
نویسنده : مریم
625 بازدید
اشتراک گذاری

گل قشنگم

این روزها به مناسبت عید فطر و بین التعطیلی چند روز پشت سرهم تعطیلی داریم...هورا.البته قرار بود ما بریم تبریز.ولی به خاطر زلزله ای که  این چند وقت داره اتفاق می افته از تصمیممون پشیمون شدیم....راستش من احساس کردم آرامش لازم هنوز به تبریز و به خصوص به خونه ها برنگشته و در ضمن شما الان چند وقته که به شب ادراری مبتلا شدی و من و بابا ترسیدیم که اونجا یه اتفاقی بیافته و شما دوباره از چیزی بترسی و این موضوع تشدید بشه.....القصه کلا از مسافرت پشیمون شدیم و موندیم خونه.....افسوسافسوس

تو این چند روز قرار بود فیلم "کلاه قرمزی و بچه ننه" از سینماها شروع به اکران بشه. خیلی وقته که من و بابایی تصمیم داشتیم شما را ببریم سینما ولی از اونجا که متاسفانه هیچ فیلمی که به درد بچه ها بخوره اکران نشده بود این قضیه تا الان مسکوت بود.البته این را هم بگم که ما شما را قبلا 3بار برده بودیم نمایش عروسکی و شما را با محیط اجرا آشنا کرده بودیم.

خوشبختانه سینما ایران که تقریبا به خونمون نزدیکه این فیلم را روی پرده داشت و خوشبختانه تر یلداجون دوست عزیز شما که با رفته بود مسافرت یک روز زودتر از مسافرت برگشتن و قرار شد ما 6تایی بریم سینما.هورا

بابا هم برای امروز مرداد ساعت7 بلیط گرفت و همگی باهم رفتیم.

شما خیلی خیلی هیجان زده بودی و به سختی راضی شدی تا شروع فیلم روی صندلیت بشینی.. البته شما بعد از تولد آرتین و آرمیتا یه کم از تاریکی می ترسی و این بار هم از چند روز قبل که ما برنامه سینما رفتن می چیدیم همش می پرسیدی که "سینما تاریکه یا نه؟" من و بابا هم بهت توضیح دادیم که سینما یه کم تاریکه ولی پرده اش خیلی بزرگ و روشنه و در ضمن بیرون از سالن هم روشنه.خدا را شکر که این موضوع هم به خیر گذشت و شما به راحتی تاریکی سینما را پذیرفتی.

و در نهایت فیلم شروع شد....و شما هم همون طور که ما فکر می کردیم حسابی از فیلم لذت بردی و همراه با همه و البته یلدا جون دست زدی و خندیدی....یه وقتهایی خنده های از ته دل(ولی الکیت) باعث می شد اطرافیان حسابی از خنده شما به خنده بیافتند.قهقههقهقهه

بعد از اتمام فیلم قرار شد یلدا جون و عذرا و هومن شام بیان خونه ما....هرچند اگه ماها تصمیمی به غیر از این می گرفتیم قطعا" شماها پدرمون را درمی آوردین.خیال باطل

قبل از سوار شدن به ماشین شما دوتا فسقلیها 10ها بار به ما یاد آوری کردین که هردوتاتون می خواهین تو یه ماشین بشینین.منتظر

وقتی رسیدیم خونه شما دوتا مثل همیشه بدوبدو رفتین تو اتاق و دوتایی مشغول بازی شدین. بابا و عمو هومن رفتند و برای شام کباب گرفتند که شما خوشگلم به خاطر یه کوچولو سرما خوردگی که داری هیچی نخوردی ولی عوضش بعد از شام دوتاییتون حسابی برای ماها رقصیدین و ما را غرق لذت مادرانه و پدرانه کردین.قلببغلماچ

دختر نازنینم خوشحالم که شما بلاخره سینما را هم تجربه کردی و تجربه خیلی خوبی را پشت سر گذاشتی.قلب

 

شب نوشت:خانم خوشگله تو سینما یهو یادم افتاد که من آخرین بار 10خردادسال 1387 (وقتی 2ماهه برای شما باردار بودم) اومده بودم سینما ....اون هم یه فیلم خیلی خیلی مزخرف که اسمش یادم نیست....اون روز آخرین روز نمایشگاه ایران مد بود و من به عنوان مدیر غرفه نماینده شرکتمون بودم.بعد از اتمام مراسم اختتامیه بابا اومد دنبالم و ما به همراه مژگان جون و داوود چهارتایی(نه چهارتایی و نصفی) رفتیم سینما و من تو این 4سال و 2ماه فرصت سینما رفتن پیدا نکرده بودم.نگران

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

زهرا
6 مهر 91 8:23
سلام دوست عزیز این ادرس وبمه اگه دوست داشتی بااسم(من وخواهرجونم)لینکم کن ممنون http://zahragoogi.niniweblog.com/