من یک مادرم
کیمیا جون می خوام این بار یه کم باهات حرفهای مادر و دختری بزنم......می خوام باهات از اون درددلهایی بکنم که معمولا" مامانها و دخترها با هم می کنن....
من و شما این روزها داریم روزهای سختی را می گذرونیم....شما داری لحظه به لحظه بزرگتر می شی و به همون نسبت (یا حتی بیشتر از اون)مشکلاتت و مسایل حاشیه ای هم دارن بزرگتر می شن ...
بی انصافی نمی کنم با همین بزرگ شدنهات شیرینیهات هم زیادتر می شه...حالا دیگه وقتی به زیبایی برایم همچون یه شاهزاده خانم نازنین می رقصی غرق لذت می شم و بهت افتخار می کنم....الان دیگه رقصت نانای کردن پارسال نیست بلکه رقصی است که همراه با ریتم و درستترین و اصولی ترین حرکات دست و پاست....رقصی که توجه هر بیننده ای را به خودش جلب می کنه....
حالا دیگه حرف زدنهات با دیگران نیازی به ترجمه کردن من نداره و در عین حال حاضر جوابی و جوابهای هوشمندانه ات همواره همه را غافلگیر می کنه.....
حالا دیگه نگران قد و وزنت نیستم چون اطمینان پیدا کرده ام که دخترم در اینده دختر خانم زیبا و خوش اندامی خواهد شد....
و خیلی چیزهای دیگر که برایم شیرین است و لذت بخش......
ولی یه ساعتهایی هم هست که گذراندنشون خیلی سخته......و من تحمل می کنم و صبوری می کنم و حوصله به خرج می دم....می دونی چرا؟؟؟چون من یک مادرم....
کیمیا جان، من توانستم رنج و درد 9ماه بارداری،9ماه کمردرد،9ماه حالت تهوع همیشگی و خیلی چیزهای ساده دیگر را تحمل کنم....توانستم ماهها میوه نخورم،توانستم ماهها صبحانه نخورم،توانستم روز به روز چاق شدن و ورم کردن را تحمل کنم....می دونی چرا؟؟؟ چون من یک مادرم....
کیمیاجان، می دونی 10 ساعت درد وحشتناک کشیدن چقدرسخته؟؟؟می دونی به هوش آمدن درحالیکه به موجود دیگری فکر می کنی چقدر عجیبه؟؟؟می دونی در حالیکه خون از یه سینه ات می چکه و تو در حال شیردادن از سینه دیگرت هستی چه حالی داره؟؟؟من همه اینها را تجربه کرده ام....همه اینها را لمس کرده ام....مثل همه مامانهای دنیا.....چون من یک مادرم....
کیمیاجان، کی می تونه باور کنه که من ماهها شب تا صبح نخوابیده ام و شیر داده ام و فرزندم را در آغوشم نگه داشته ام و صبح سر میز صبحانه به همه لبخند زده ام و گفته ام "صبح به خیر" و به گونه ای وانمود کرده ام که گویی شب را در یکی از بهترین هتلهای جهان سپری کرده ام....کی می تونه باور کنه که من وسط غذا خوردن بلند شده ام و پوشک عوض کرده ام و بعد برگشتم و تونستم بقیه غذام را با اشتها بخورم....می دونی چرا؟؟؟چون من یک مادرم....
کیمیا جان، و این طوری شما داری کم کم بزرگ و بزرگتر می شی و من دارم روز به روز پخته تر و صبورتر می شم....حالا دیگه عادت کردم به محض ورود به یه مجلس نا آشنا کم کم زمزمه هایی را بشنوم و این که همه بهم بگویند "چه مادر با حوصله ای هستی....حالا دیگه عادت کرده ام که هرجا میرم قبل از آماده شدن خودم به شما و وسایلی که یک در میلیون ممکنه لازمت بشه فکر کنم...عادت کرده ام که وقتی می ریم مسافرت لوازم آرایش خودم را فراموش کنم ولی کرم صورت و عروسک و سی دی و کتاب محبوب موقع خواب شما را فراموش نکنم....می دونی چرا؟؟؟چون من یک مادرم....
و اما این روزها.....روزهای سختی که دارم می گذرونم.....این روزهای سخت یه عالمه موضوع هست که من باید باهاشون کنار بیام....
1 ماه تمام روزه گرفتن و تحمل گرسنگی و تشنگی 16 ساعته تو مردادماه و تو اوج گرما....ساعت 3 می ام دنبالت و با هم برمی گردیم خونه...شما تشنه هستی و من بهت هندونه میدم و قاشق قاشق بستنی در دهانت می گذارم و کلی حواسم را جمع می کنم که از فرط تشنگی ناخواسته چیزی توی دهن خودم نذارم...چند ساعت بعد حوصله ات سر می ره و من باید ببرمت پارک درحالیکه از گرسنگی و ضعف در حال هلاک شدن هستم...همه این روزها تموم شدن...عید فطر اومد و من فراموش کردم که چه تشنگی و گرسنگی و خستگی وحشتناکی را پشت سر گذاشتم ...فراموششان کردم چون من یک مادرم....
شب ادراریهای وحشتناک شما این روزها باعث شده بود که من هرشب ناچار شم 2بار بیدار بشم و کل لباسهات و ملافه تختت و محافظ تشک و لحافت را عوض کنم....بعدش به سختی بخوابم و بعد از یک ساعت دوباره بیدار شم و تمام این کارها را تکرار کنم....این روزها چندین بار بردمت پیش پزشکت،نگران نتیجه آزمایشت شدم و با گرفتن نتیجه نفس آسوده ای کشیده ام و بلاخره تونستم این مشکل را هم حلش کنم....و دیگه وقتی شب می خوابم و صبح می بینم ملافه ات خشک است لبخند می زنم و شبهای قبل را فراموش می کنم چون من یک مادرم....
و بدترین قسمت ماجرا اونجاست که رفتار این روزهای شما خیلی خیلی تغییر کرده.دیگه از اون دختر مودبی که به محض اینکه حرف بدی می زد خودش می رفت و گوشه دیوار می ایستاد خبری نیست.این روزها من با دختری طرف هستم که "بچه بی ادب و بچه پررو و بچه بد" شده ورد زبانش و به همه می گوید...دیگه از اون دختر نازنینی که وقتی برای تنبیه ازش می خواستم بره به اتاقش و در مورد رفتارش فکر کنه و بعد از چند دقیقه بیاد و معصومانه بگه"مامان من به کار بدم فکر کردم .معذرت می خوام" خبری نیست....و در عوض همه اینها دختری در کنار من هست که پرخاشگرانه بهم می گه "مامان من عصبانی هستم و حوصله فکرکردن هم ندارم"
این روزها خیلی خیلی پرخاشگر،عصبانی و بی ادب شده ای....کارهایی می کنی و حرفهایی می زنی که من حتی به خواب هم نمی دیدم که دختر نازنین و مودبم قادر به انجامشان باشد....تمام کنترلهای تلویزیون و ماهواره و....شکسته.می دونی چرا؟؟؟چون شما روزی دهها بار بیخود و بی جهت عصبانی می شی و تو این لحظات هرچیزی که دم دستت باشه را پرت می کنی....تمام عروسکهایت خراب شده اند...چون شما در لحظاتی که عصبی می شی حرصت را سر اون بیچاره ها خالی می کنی و دستها و پاهایشان را جدا می کنی...
و اما ،و اما خودم......دستان من این روزها از مچ تا بالا زخمی و خون آلود است،گردنم همیشه زخم است و خونین،پاهایم همیشه کبودند....می دونی چرا؟؟؟؟چون باز تو اون لحظات عصبانیتت می خواهی چنگ بزنی و دل من راضی نمی شود که تو خودت را چنگ بزنی واسه همین دستم را در اختیارت می گذارم تا مرا زخمی کنی....در آغوشت می گیرم و شما ناخنهایت را برروی گردنم می کشی و خونین می کنی و پاهایم را زیر پاهای کوچکت می گذارم تا وقتی که داری برروی زمین لگد میزنی پاهای کوچک و نازت درد نگیرند و در عوض خودم کبود می شوم....
می دانم همه اینها موقتی است،می دانم همه اینها نیز می گذرند....زخمهای من بهبود پیدا می کنند و من از یاد می برمشان ....می دانم اقتضای سنت هست،لجبازی،بهانه گیری ،....همه و همه داستانهای معمول کودکان 4ساله است....می دانم چند وقت دیگه دختر ناز من دوباره همون کیمیای قشنگ و دوست داشتنی ام خواهد شد ،پس من هم تحمل می کنم،صبوری به خرج می دهم و حوصله خواهم کرد .
ولی حتی این روزهای سخت هم زیباییهای خاص خودش را داره....اون لحظه هایی که از کرده ات پشیمون می شی و قول می دی که دیگه رفتارت را تکرار نکنی،بهانه ای خنده دار برای توجیه رفتارت پیدا می کنی و سعی می کنی به ما هم بقبولانیش....وقتهایی که می آیی در آغوشم می نشینی و بر گردن زخمی ام بوسه می زنی،زخمهای روی دستهایم را ناز می کنی و کبودیهای پاهایم را به امید بهتر شدن مالش می دی ...همه این لحظات بی نهایت زیباست و من دوباره متوجه می شوم که مادر یه دختر دوست داشتنی و مهربانم و زخمهایم و دردهایم را فراموش می کنم چون من یک مادرم....
کیمیای قشنگم،دختر عزیزتر از جانم این درددلها را باهات کردم نه به این خاطر که خدای نکرده منتی بر سرت بگذارم....نه به خداوندی خدا قسم که منتی نیست....من به خاطر حفظ شان مقدس مادری و به شکرانه موهبتی که خداوند بهم داده و مرا لایق مقام والای مادری دانسته نه شکایتی دارم و نه گله ای...فقط نوشتم و گفتم که بدانی و یقین پیدا کنی که من در طول تمام مراحل زندگیت و همیشه سعی کرده و خواهم کرد که برایت هرآنچه را که از دستم برمی آید انجام بدهم.نمی گویم برایت بهترین مادر دنیا هستم ولی بهت اطمینان خاطر می دهم که دارم نهایت تلاشم را می کنم تا برایت بهترین باشم...... همانگونه که یقین دارم مادر خودم برایم بهترین مادر دنیا بود.
دوستت دارم زیباترین بهانه زندگیم،دوستت دارم عزیزترینم و دوستت دارم دختر نازنینم.
پی نوشت:کیمیا جون مرسی که به حرفهام گوش کردی...همیشه یادت باشه که .....
ت