کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

من یک مادرم

1391/6/2 0:46
نویسنده : مریم
1,800 بازدید
اشتراک گذاری

کیمیا جون می خوام این بار یه کم باهات حرفهای مادر و دختری بزنم......می خوام باهات از اون درددلهایی بکنم که معمولا" مامانها و دخترها با هم می کنن....

من  و شما این روزها داریم روزهای سختی را می گذرونیم....شما داری لحظه به لحظه بزرگتر می شی و به همون نسبت (یا حتی بیشتر از اون)مشکلاتت و مسایل حاشیه ای هم دارن بزرگتر می شن ...

بی انصافی نمی کنم با همین بزرگ شدنهات شیرینیهات هم زیادتر می شه...حالا دیگه وقتی به زیبایی برایم همچون یه شاهزاده خانم نازنین  می رقصی غرق لذت می شم و بهت افتخار می کنم....الان دیگه رقصت نانای کردن پارسال نیست بلکه رقصی است که همراه با ریتم و درستترین و اصولی ترین حرکات دست و پاست....رقصی که توجه هر بیننده ای را به خودش جلب می کنه....

حالا دیگه حرف زدنهات با دیگران نیازی به ترجمه کردن من نداره و در عین حال حاضر جوابی و جوابهای هوشمندانه ات همواره همه را غافلگیر می کنه.....

حالا دیگه نگران قد و وزنت نیستم چون اطمینان پیدا کرده ام که دخترم در اینده دختر خانم زیبا و خوش اندامی خواهد شد....

و خیلی چیزهای دیگر که برایم شیرین است و لذت بخش......

ولی یه ساعتهایی هم هست که گذراندنشون خیلی سخته......و من تحمل می کنم و صبوری می کنم و حوصله به خرج می دم....می دونی چرا؟؟؟چون من یک مادرم....

کیمیا جان، من توانستم رنج و درد 9ماه بارداری،9ماه کمردرد،9ماه حالت تهوع همیشگی و خیلی چیزهای ساده دیگر را تحمل کنم....توانستم ماهها میوه نخورم،توانستم ماهها صبحانه نخورم،توانستم روز به روز چاق شدن و ورم کردن را تحمل کنم....می دونی چرا؟؟؟ چون من یک مادرم....

کیمیاجان، می دونی 10 ساعت درد وحشتناک کشیدن چقدرسخته؟؟؟می دونی به هوش آمدن درحالیکه به موجود دیگری فکر می کنی چقدر عجیبه؟؟؟می دونی در حالیکه خون از یه سینه ات می چکه و تو در حال شیردادن از سینه دیگرت هستی چه حالی داره؟؟؟من همه اینها را تجربه کرده ام....همه اینها را لمس کرده ام....مثل همه مامانهای دنیا.....چون من یک مادرم....

کیمیاجان، کی می تونه باور کنه که من ماهها شب تا صبح نخوابیده ام و شیر داده ام و فرزندم را در آغوشم نگه داشته ام و صبح سر میز صبحانه به همه لبخند زده ام و گفته ام "صبح به خیر" و به گونه ای وانمود کرده ام که گویی شب را در یکی از بهترین هتلهای جهان سپری کرده ام....کی می تونه باور کنه که من وسط غذا خوردن بلند شده ام و پوشک عوض کرده ام و بعد برگشتم و تونستم بقیه غذام را با اشتها بخورم....می دونی چرا؟؟؟چون من یک مادرم....

کیمیا جان، و این طوری شما داری کم کم بزرگ و بزرگتر می شی و من دارم روز به روز پخته تر و صبورتر می شم....حالا دیگه عادت کردم به محض ورود به یه مجلس نا آشنا کم کم زمزمه هایی را بشنوم و این که همه بهم بگویند "چه مادر با حوصله ای هستی....حالا دیگه عادت کرده ام که هرجا میرم قبل از آماده شدن خودم به شما و وسایلی که یک در میلیون ممکنه لازمت بشه فکر کنم...عادت کرده ام که وقتی می ریم مسافرت لوازم آرایش خودم را فراموش کنم ولی کرم صورت و عروسک و سی دی و کتاب محبوب موقع خواب شما را فراموش نکنم....می دونی چرا؟؟؟چون من یک مادرم....

و اما این روزها.....روزهای سختی که دارم می گذرونم.....این روزهای سخت یه عالمه موضوع هست که من باید باهاشون کنار بیام....

1 ماه تمام روزه گرفتن و تحمل گرسنگی و تشنگی 16 ساعته تو مردادماه و تو اوج گرما....ساعت 3 می ام دنبالت و با هم برمی گردیم خونه...شما تشنه هستی و من بهت هندونه میدم و قاشق قاشق بستنی در دهانت می گذارم و کلی حواسم را جمع می کنم که از فرط تشنگی ناخواسته چیزی توی دهن خودم نذارم...چند ساعت بعد حوصله ات سر می ره و من باید ببرمت پارک درحالیکه از گرسنگی و ضعف در حال هلاک شدن هستم...همه این روزها تموم شدن...عید فطر اومد و من فراموش کردم که چه تشنگی و گرسنگی و خستگی وحشتناکی را پشت سر گذاشتم ...فراموششان کردم چون من یک مادرم....

شب ادراریهای وحشتناک شما این روزها باعث شده بود که من هرشب ناچار شم 2بار بیدار بشم و کل لباسهات و ملافه تختت و محافظ تشک و لحافت را عوض کنم....بعدش به سختی بخوابم و بعد از یک ساعت دوباره بیدار شم و تمام این کارها را تکرار کنم....این روزها چندین بار بردمت پیش پزشکت،نگران نتیجه آزمایشت شدم و با گرفتن نتیجه نفس آسوده ای کشیده ام و بلاخره تونستم این مشکل را هم حلش کنم....و دیگه وقتی شب می خوابم و صبح می بینم ملافه ات خشک است لبخند می زنم و شبهای قبل را فراموش می کنم چون من یک مادرم....

 و بدترین قسمت ماجرا اونجاست که رفتار این روزهای شما خیلی خیلی تغییر کرده.دیگه از اون دختر مودبی که به محض اینکه حرف بدی می زد خودش می رفت و گوشه دیوار می ایستاد خبری نیست.این روزها من با دختری طرف هستم که "بچه بی ادب و بچه پررو و بچه بد" شده ورد زبانش و به همه می گوید...دیگه از اون دختر نازنینی که وقتی برای تنبیه ازش می خواستم بره به اتاقش و در مورد رفتارش فکر کنه و بعد از چند دقیقه بیاد و معصومانه بگه"مامان من به کار بدم فکر کردم .معذرت می خوام" خبری نیست....و در عوض همه اینها دختری در کنار من هست که پرخاشگرانه بهم می گه "مامان من عصبانی هستم و حوصله فکرکردن هم ندارم"

این روزها خیلی خیلی پرخاشگر،عصبانی و بی ادب شده ای....کارهایی می کنی و حرفهایی می زنی که من حتی به خواب هم نمی دیدم که دختر نازنین و مودبم قادر به انجامشان باشد....تمام کنترلهای تلویزیون و ماهواره و....شکسته.می دونی چرا؟؟؟چون شما روزی دهها بار بیخود و بی جهت عصبانی می شی و تو این لحظات هرچیزی که دم دستت باشه را پرت می کنی....تمام عروسکهایت خراب شده اند...چون شما در لحظاتی که عصبی می شی حرصت را سر اون بیچاره ها خالی می کنی و دستها و پاهایشان را جدا می کنی...

و اما ،و اما خودم......دستان من این روزها از مچ تا بالا زخمی و خون آلود است،گردنم همیشه زخم است و خونین،پاهایم همیشه کبودند....می دونی چرا؟؟؟؟چون باز تو اون لحظات عصبانیتت می خواهی چنگ بزنی و دل من راضی نمی شود که تو خودت را چنگ بزنی واسه همین دستم را در اختیارت می گذارم تا مرا زخمی کنی....در آغوشت می گیرم و شما ناخنهایت را برروی گردنم می کشی و خونین می کنی و پاهایم را زیر پاهای کوچکت می گذارم تا وقتی که داری برروی زمین لگد میزنی پاهای کوچک و نازت درد نگیرند و در عوض خودم کبود می شوم....

می دانم همه اینها موقتی است،می دانم همه اینها نیز می گذرند....زخمهای من بهبود پیدا می کنند و من از یاد می برمشان ....می دانم اقتضای سنت هست،لجبازی،بهانه گیری ،....همه و همه داستانهای معمول کودکان 4ساله است....می دانم چند وقت دیگه دختر ناز من دوباره همون کیمیای قشنگ و دوست داشتنی ام خواهد شد ،پس من هم تحمل می کنم،صبوری به خرج می دهم و حوصله خواهم کرد .

ولی حتی این روزهای سخت هم زیباییهای خاص خودش را داره....اون لحظه هایی که از کرده ات پشیمون می شی و قول می دی که دیگه رفتارت را تکرار نکنی،بهانه ای خنده دار برای توجیه رفتارت پیدا می کنی و سعی می کنی به ما هم بقبولانیش....وقتهایی که می آیی در آغوشم می نشینی و بر گردن زخمی ام بوسه می زنی،زخمهای روی دستهایم را ناز می کنی و کبودیهای پاهایم را به امید بهتر شدن مالش می دی ...همه این لحظات بی نهایت زیباست و من دوباره متوجه می شوم که مادر یه دختر دوست داشتنی و مهربانم و زخمهایم و دردهایم را فراموش می کنم چون من یک مادرم....

کیمیای قشنگم،دختر عزیزتر از جانم این درددلها را باهات کردم نه به این خاطر که خدای نکرده منتی بر سرت بگذارم....نه به خداوندی خدا قسم که منتی نیست....من به خاطر حفظ شان مقدس مادری و به شکرانه موهبتی که خداوند بهم داده و مرا لایق مقام والای مادری دانسته نه شکایتی دارم و نه گله ای...فقط نوشتم و گفتم که بدانی و یقین پیدا کنی که من در طول تمام مراحل زندگیت و همیشه سعی کرده و خواهم کرد که برایت هرآنچه را که از دستم برمی آید انجام بدهم.نمی گویم برایت بهترین مادر دنیا هستم ولی بهت اطمینان خاطر می دهم که دارم نهایت تلاشم را می کنم تا برایت بهترین باشم...... همانگونه که یقین دارم مادر خودم برایم بهترین مادر دنیا بود.

دوستت دارم زیباترین بهانه زندگیم،دوستت دارم عزیزترینم و دوستت دارم دختر نازنینم.

 

پی نوشت:کیمیا جون مرسی که به حرفهام گوش کردی...همیشه یادت باشه که ..... 

 ت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

آوازقو
2 شهریور 91 16:20
سلام گلم،مادرکیمیا .......
آری تو مادری..........تو بهترین مادری.....

بهشت به بهای نامت هدیه میشود......
آخه تو مادری .........

نگاهت نگران .......دلت پریشان .......آخه تو یک مادری....

دستانت همیشه باز .......آره چون تو مادری......

آغوشت گرم وپرتوان ........آخه تو مادری.

لبت ورد خدا خدا بچه ام رو خوب نگهدار ......آری چون تو مادری.....

گوشت شنوا به حساسترین صدا ......آخه تو چون مادری.....

خوابت سبک ،چون پرکاه آره چون تومادری......
دلت ،آماده ی ایثار آخه تو یک مادری......

قلبت میتپد با اضطراب چرا؟ چون تو یک مادری........همه ی اینها شیرین است چون تو یک مادزی........با آرزوی امیدها و اهداف بزرگ خوب برای شما وکیمیا



من وافعا"نمی دونم چی بگم.....من این طورها هم که شما نوشتید نیستم....مطمئنم که نیستم....ولی مادرم هست...او خیلی بهتر از اینهاست...اینو مطمئنم چون خوبیهاش را نمی شه با لغات وصف کرد....

آوازقو
2 شهریور 91 21:21
سلام گلم.... عزیزم لطف کردی وبرام این ظریف وزیبا نوشتی.......من ،الان دیگه هرروز تو آیینه رویاهام توعزیزرو میبینم وسلامت رو پاسخ میدم...... دست بوس مادرت باش ومتواضع
مامان کیان
3 شهریور 91 23:04
سلام عزیزم مرسی که به وب کیان سر زدین اومدم دیدم خودتون کد رو پیدا کردین . ماشاالله دختر خیلی نازی دارین خدا براتون نگهش داره.
پدربزرگ ارغوان
4 شهریور 91 0:49
سلام می دونم دیر وقت اومدم اگه دیر اومدم ببخشید ولی در ذهنم همیشه شما بودید که باید بیام وبهتون سر بزنم حال وهوای اینجا را بگیرم ..ودست آخر خدا را شکر کنم وببینم که خوش هستین و مریم بانو جان. اینکه من بین حرفای مادر ودختری اومدم ببخشید بالاخره پدر بزرگی گفتن ..دخترم خیلی لطف کردین ، ومن البته لذت بردم از قریحه پر از دقت ولطف بی نظیرتان که لینگ ما را بر حسب نجابتتون اون بالا گذاشتین ..دخترای گلم دوستتون دارم ..



هزارتا سلام به بابابزرگ خیلی مهربونم....یه وقتهایی یه چیزهایی یه حس خیلی قشنگی به ادم می ده...شنبه صبح بسم الله می گی در اتاقت را باز می کنی و کامپیوترت را روشن می کنی..می ری سراغ وبلاگ و می بینی نظر داری...خوشحال می شی...بازش می کنی میبینی از طرف "بابابزرگ ارغوانه"...خوشحالتر می شی...می خونیش...خیلی خوشحال می شی...و می بینی که وقتی یه روزی فقط واسه دل خودت و حرمت بزرگتری و عشقی که به بابابزرگت داری اسمش را برده بودی اون بالا و فکر کرده بودی که هیچ کی متوجه این موضوع نخواهد شد و حالا خود خود بابابزرگ این نکته را دیده...اون وقت دیگه احساس می کنی دوروبرت بهار شد...و دوباره یادت می افته که چقدر دنیای دوروبرت زیباست و چقدر بابابزرگها مهربونننننن...وووو...
خیلی دوستون دارم بابابزرگ مهربونم....
(از این ابراز محبت با صراحتم پوزش می خوام ولی من اگه احساسم را ننویسم خفه می شم)
سحر
4 شهریور 91 10:55
کاش بعدا این پست رو پاک کنی...


سحر خانم اولا که مرسی بهمون سر زدی بعد هم ببخشین کدوم پست را؟؟؟؟

یاسمن مامان الیسا
5 شهریور 91 1:16
وای مریم جون خیلی بی نظیر نوشته بودی، چقدر زیبا سختی های مادر بودن را به شیرینی ترسیم کردی . همه اون سختیهایی که توصیف کردی را همه مادرها تجربه کردن یکی به دیده بدبختی دیده و شما به دیده شیرینی های مادری....
باید اعتراف کنم که اون قسمتی که از زخم های دستت و گردنت گفتی اشک تو چشمام حلقه زد.....
مریم جون واقعا بهترین داور دنیا اغوش مادر است و کاش بچه ها خیلی زود متوجه این موضوع بشن.



مرسی یاسمن جون....شما خیلی لطف داری...
مامان پریناز
5 شهریور 91 11:38
دنیای مادری خیلی دنیای پیچیده ایه و هیچ کس جز یه مادر درک نمی کنه.خدا قوت مریم جون من همش فکر می کردم بچه ها بعد 3 سال خیلی رفتاراشون بهتر میشه راستی ما هفته پیش رفتیم تبریز امن و امان بود و خوش گذشت.شما هم برین نترسین!! مرسی که سر میزنی روزت مبارک خانم دکترومی بینی امسال هیچ کس بهمون تبریک نمیگه؟!!!
مامان پریناز
5 شهریور 91 11:39
من فکر کردم نظرم ارسال نشد دوباره زدم.یکیشو تایید کن نگن این خله!!
آوا مامان رادین
5 شهریور 91 15:21
مریم جون با خوندن این پست خیلی خوشحال شدم. البته نه از درد دلهای شما. از اینکه من مدتهاست با این مشکل بداخلاقی رادین و بی ادبیهاش دست و پنجه نرم میکنم. و خیلی ناراحت هستم. همش فکر میکردم کجای کارم اشتباه کردم. کجا کم گذاشتم. کجا زادی میدون دادم که اینجوری شده. مهد گذاشتم از مهد اینارو یاد گرفته و و و .... . حالا که اینارو خوندم به خودم و به رادین امیدوار شدم که پس طبیعی هست و تو همه مشترک.
و البته بیشتر از این بابت خیالم راحت شد که چون مطمئنم و همیشه باور دارم شما یک مادر کاملی هستین که همه جوره حواستون به نحوه تربیت گلتون هست. پس حتما این نیز بگذرد.
امیدوارم زود بگذره و همیشه در کنار هم خوش باشین.



آوا جون مثل همیشه خیلی به من لطف داری...دلم می خواد دوتایی با هم بشینیم و یه عالمه باهات درددل کنم....کاش این وروجکها یه وقتی هم واسه ما می ذاشتن....

مهسا
27 شهریور 91 20:08
کیمیا برای مامانت نمی نویسم چون خودش کلی چیز برای خودش نوشته برای تو می نویسم که در آینده مادر میشی. سعی کن بهترین مادر دنیا باشی و همیشه قدر دان لحظه هایی که مادرت خودش را فراموش کرد تا تو باشی. از خوابش گذشت تا تو بخوابی، از چیزهایی که دوست داشت گذشت تا تو ارام باشی و از لحظه هایی که فقط وقتی مادر شدی میتونی درکشون کنی.
ياسمين
31 شهریور 91 13:16
عزيزم اگر مادرها اين طور نبودند كه مادر نمي شدند... امروزه اكثر مادرها كه دير ازدواج مي كنند يا يك يا دو فرزند بيشتر ندارند بيشترين رسيدگي رو به بچشون مي كنن و اين وظيفه اي هست كه خودشون انتخابش كردن اين كه منت دادن نداره مي خواي دخترت هي حس كنه كه تو چي كارايي براش كردي در حالي كه اين و خودش مي فهمه با اين مطالب بعدا احساس مي كنه هر كاري برات بكنه كم كرده منم براي پسرم وبلاگ دارم ولي بهش اين احساس رو نمي دم كه احساس دين به من بكنه فقط وظيفه مادرانه خودم رو در برابرش انجام مي دم و اين خودشه كه بايد بفهمه


یاسمین عزیزم مرسی که به وبلاگ ما سر زدی....فقط مثل اینکه این مطلب را کامل نخوندی....اولش من گفتم که دارم "درددل" می کنم...آدمها وقتی دارن درددل می کنن یعنی می خوان که یه حرفهایی را بزنن و یه کم سبک بشن...تا حالا پیش نیومده از همسرت یا هرکس دیگه ای بخواهی فقط به حرفهات گوش کنن بدون اینکه اونها را جدی بگیرن؟؟؟اگه نه پیشنهاد می کنم حتما این کار را بکنین....
من تو پاراگراف آخر "به خداوند" قسم خوردم که قصدم منت نیست...چی دیگه از این بالاتر....
برخلاف نظز شما ،من به موقع ازدواج کردم و به موقع هم بچه دار شدم الان هم در انتظار بچه دوم هستم و همه اونهایی که منو از نزدیک یا از طریق دنیای مجازی می شناسند می دونند که چقدر من مادر باحوصله ای هستم...پس وقتی "کم می آرم" یعنی واقعا" کم آورده ام...هر آدمی تو زندگیش یه وقتهایی موقتا" خسته می شه...خدا را شکر که این دوران برای من همیشه موقتی هستند.
و آخر سر اینکه اگه دختر من بخواد این همه مطالب مختلف،این همه زحمت،این همه تلاش من و پدرش را که داریم برای ساختن آینده اون می کنیم (نه از سر اجبار بلکه از صمیم قلب و به حکم مقام مادر و پدر بودن)نادیده بگیره و فقط از روی همین یه پست در مورد ما قضاوت کنه هیچ وقت نمی بخشمش.

سوزی (مامان سوفیا)
12 مهر 91 8:28
مریم عزیزم زبانم از گفتن کلمات قاصر شد فقط با حلقه اشکی در چشمانم میگویم بهشت زیر پای توست.خیلی خوب کاری کردی که این مطلب رو برای کیمیای عزیزم نوشتی چون چند سال بعد متوجه میشه که ساده و راحت به این جایی که هست نرسیده