کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

حواسم باید باشه که.....

1391/6/20 17:19
نویسنده : مریم
627 بازدید
اشتراک گذاری

گل دختر قشنگم

 الگوبرداری شما از تکیه کلامها و حرفهای من روز به روز داره بیشتر می شه.یه چند وقتیه که متوجه شده ام که شما به شدت تمام کارهای منو زیر ذره بین داری و به شدت هم ازشون تقلید می کنی...واسه همین نهایت تلاشم را دارم می کنم که الگوی خوبی برات باشم... ولی راستش یه چند روزیه که فهمیده ام که شما به چه نکات ظریفی دقت می کنی در حالیکه من اصلا حواسم بهشون نیست.....

من به خاطر یه خاطره خیلی بد از دوران کودکی یه ترس خیلی وحشتناکی از گربه دارم.البته این ترس فقط مربوط به گربه می شه و من از هیچ کدوم از حیوونهای دیگه ای که اغلب خانمها (والبته آقایون) ازشون می ترسن مثل سوسک و موش و ...نمی ترسم. همیشه سعی کردم این ترسم را از شما مخفی کنم و کاری کنم که به شما منتقل نشه....هفته پیش یه گربه ساکن زیرزمین خونه مادرجون شده و چند تا نی نی اونجا به دنیا اورده واین نی نی گربه ها همیشه تو حیاط ولو هستند...در نتیجه تازگیها هروقت ما می ریم اونجا اگه بابا همراهمون باشه جلوتر از من و شما می ره و اون نی نی ها را می اندازه بیرون یا هم که مادرجون یا یه نفر دیگه می آن حیاط و ما با هم می ریم بالا.....دیروز بابا همراهمون نبود. من هم حواسم نبود که بگم کسی بیاد پایین.....به محض اینکه مادرجون در را باز کردند شما برگشتی به من گفتی :"مامان بذار اول من برم تو ببینم گربه ای چیزی تو حیاط نباشه. بعدش شما بیا تو".....منو می گی این شکلی شدم. راستش ما اصلا در این مورد صحبت نمی کنیم و این موضوع مثل یه قانون ناگفته همیشه رعایت می شدو من فکرش را هم نمی کردم که شما تو این چند روز متوجه این تغییر نوع ورود شده باشی...

**************

دیروز پشت فرمون بودم که متوجه شدم بنزینمون کمه....و این مکالمه بین ما بود.
من:کیمیا بنزینمون داره تموم می شه.
کیمیا:مامانی چرا شما بلد نیستی بنزین بزنی؟؟
من:کیمیا جون من بلدم بنزین بزنم.
کیمیا: آهان. پس چرا تو پمپ بنزین به شما بنزین نمی دن؟
من:چرا کیمیا جون اگه من برم به من بنزین می دن.
کیمیا:پس چرا همیشه بابا ماشینت را می بره پمپ بنزین و بنزین می زنه و هیچ وقت تا به حال خودت نبردیش؟؟؟
من :دوباره این شکلی
حق با کیمیا بود.... از آخرین باری که پمپ بنزین رفته ام سالها می گذره ولی هیچ وقت به مغزم هم خطور نمی کرد که کیمیا متوجه این موضوع شده باشه...در این مورد هم هیچ وقت صحبتی انجام نمی شه .چون حواس مهرداد همیشه به باک هست و در صورتیکه ببینه باک ماشین داره خالی می شه بدون اینکه به من بگه پرش می کنه.

نتیجه اخلاقی: امروز سرراه که داشتم می بردمش مهد بهش قول دادم که موقع برگشتن با هم بریم پمپ بنزین و بنزین بزنیم...

*************

پارکینگ خونه مون سراشیبی خیلی بد و غیراستانداردی داره و مدلش هم طوریه که باید دنده عقب بریم داخل....اوایل که اومده بودیم این خونه من یه کم از سر ناشیگری یه کم هم از سر تنبلی() ماشین را تو پارکینگ نمی بردم و عصرها که مهرداد می اومد هردوتا ماشینها را جابجا می کرد...تا اینکه بلاخره سراشیبی پارکینگ را درست کردیم و الان من به راحتی می تونم برم داخل....
چند روز پیش همراه کیمیا داشتم ماشین را می بردم داخل پارکینگ....بعد ازپارک کامل ماشین....
کیمیا:مامانی ماشالا خوب یاد گرفتی رانندگی کنی ها؟؟؟
من:این شکلیکیمیا جون چطور مگه؟آخه مامانی من ۱۳ساله رانندگی میکنم.
کیمیا: آخه مامان قبلا" ها بلد نبودی ماشین را ببری تو پارکینگ ولی الان یاد گرفتی دیگه.
من:دوباره این شکلی

*************

دیشب خیلی فکر کردم....من باید خیلی بیشتر حواسم را جمع کنم...دختر نازنین و باهوشم حواسش خیلی خیلی جمعه و کوچکترین رفتارها و حرکات من را زیر نظر داره.من فعلا" الگوی تمام و کمال اون هستم.و مهمتر از همه اینا کیمیا اعتماد خیلی خیلی زیادی به من وحرفهای من داره....همون طور که مامان گل خودم الگوی من بود و من همیشه بهش ایمان داشتم.....
خیلی سخته که آدم متوجه بشه اینقدر برای یه نفر الگوست....دیشب قبل از خواب کلی دعا کردم که خدا به هم دانایی و توانایی کامل بده تا بتونم الگوی خوبی برای دختر نازم باشم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مهسا
27 شهریور 91 20:02
کیمیا گلی امیدوارم تو هیچ وقت از پیشوهای ناز نترسی و همیشه دوستشون داشته باشی. به کسی هم نگی که مامان مریم از پیشو میترسه!