چقدر زود بزرگ می شوند...
در مجموعه بیشمار دوستانم دوستی نازنین و دانا دارم ...در سختترین لحظات بچه داریم مسایل زیادی را ازش یاد گرفته ام و راهنماییهایش همیشه راه گشای مشکلات(نه نه ببخشید...اشتباه نوشتم،به جای مشکلات بخوانید مسایل) زندگی ام بوده اند و البته این نازنین یارم یه 5-6 سالی هم از خودم کوچیکتره ولی خب اعتراف می کنم که یه جاهایی خیلییییییییییییییییییییی از من عاقلتره....
القصه این یار شفیق ما ،مادر دختربچه ای 5ساله شیرین زبان،نازک اندام و خوش سخن است به نام زیبای "پرنیان"....هرچه در وصف معصومیت و مهربانی و آرامش این نازنین دختر بگویم کم گفته ام....او را می پرستم و همیشه تشنه شنیدن شیرین زبانیهایش از زبان مادرش هستم....
داستان آشنایی ما هم داستانی است شنیدنی...دخترکهایمان همکلاس هم در مهدکودک بودند و من روزهای اول مهد شیفته پاکیزگی این نازنین دختر شدم. غافل از اینکه کیمیایم هم او را دوست دارد و پرنیان قصه ما هم این روزها در خانه دائم در مورد دوستی جدید به نام "کیمیا" صحبت می کند، و این طوری شد که پای مامانها هم به این دوستی زیبای کودکانه کشیده شد....
چند روز پیش با هم دخترکانمان را گذاشتیم مهد و با هم داشتیم برمی گشتیم سرکارهایمان.....مثل همه مادران دنیا که وقتی به هم می رسن خودشون را موظف می دونن که به جای اینکه از خودشون و همسراشون وهزاران موضوع جالب دیگر حرف بزنند ،از فرشته های نازنینشان حرف می زنن ما هم داشتیم کارهای جدید دخترکانمان را برای هم تعریف می کردیم....
دخترک قرتی دوستم مانند مادرش عاشق خرید کردن هست....برخلاف کیمیای من که مانند خودم هرچیزی را در اولین مغازه می پسندم و می خرم و اصلا" حوصله گشت و گذار و پرسه زدن تو فروشگاهها را ندارم.دوستم داشت تعریف می کرد که با پرنیانش رفته بودند خرید و این نازنین دختر علی رغم خستگیش تمام مدت مادرش را همراهی کرده و چه نظرهای زیبایی در مورد خریدهای مادرش داده....داشتم با عشق به حرفهایش که با یک غرور خیلی خیلی قشنگ مادرانه همراه بود گوش می کردم و می خندیدم...
خلاصه از هم جدا شدیم و من تمام روز داشتم به این فکر می کردم که چه زود دخترهایمان دارند بزرگ می شن و تبدیل به دختر خانمهایی نازنین می شن...دخترانی که دارند همدم و همراه مادرانشان می شوند....شیرین زبانیهای این روزهای کیمیا باعث می شه روزی هزار بار دلم برایش ضعف کند....آره درسته.....کیمیای من هم داره با این سرعت بزرگ می شه....یه چند وقتیه خیلی حرفهای عجیب غریب می زنه....حرفهایی که دیگه به هیچ عنوان نمی شه به یه بچه نسبتش داد....
******************************
هفته پیش یه روز عصر به مناسبت عروسی یکی از بستگان با کیمیا و مهرداد رفتیم تا لباسی را که من چند وقت پیش دیده بودیم بخرم...کیمیا از دیدن من تو لباس شب سیاه و به قول خودش فرتی پختی(یعنی قرتی و لختی)تو اتاق پرو به هیجان اومد و با معصومیت و مهربانی زیبایی با صدای بلند گفت :مامانی مبارکت باشه چه قدر خوشگل شدی همینو بخر خیلی بهت می آد.....و من آن لباس را که نازنینم مهر تایید روش گذاشته بود خریدم...
روز عروسی کیمیا و باباش موندن خونه و من رفتم آرایشگاه تا موهایم را درست کنم. وقتی برگشتم پدر و دختر روی تخت دراز کشیده بودن و کیمیا از دیدن موهای درست شده ام گفت:ماااااامان شبیه عروسها شدی....چقدر شما خوشگلی و من در آغوش گرفتم و چلوندمش......
بعد از اتمام مراسم چلوندن پدر و دختر را از اتاق بیرون کردم تا لباس بپوشم و آرایش کنم...آماده که شدم از اتاق اومدم بیرون تا لباس پرنسس کوچکم را تنش کنم....کیمیا نگاهی به من کرد و بعد یه نگاه دیگه به پدرش و بدون این که مهلت اظهار نظر به پدرش بدهد گفت:"بابایی نمی خواهی به زنت بگی چقدر خوشگل شدی؟؟؟؟؟" و من و مهرداد ریسه رفتیم از خنده...........
و جالبتر اینکه فردای همون روز کیمیا خانوم عین همین ماجرا را برای مامان طلای نازنینش تعریف کرده و گفته بود"مامانم که از آرایشگاه اومد بابام بهش نگفت مبارکه"
******************************
امسال تابستون بیشتر از سالهای دیگه تونستیم بریم شمال....و هربار هم یه جای مختلف رفتیم...دخترک هم که عاشق دریا و جنگل و گشت و گذار حسابی بهش خوش گذشت.آخرین سفرمون که همین چند روز پیش بود رفتیم یه جای خیلی خیلی قشنگ به نام "سالاردره"...یه هتل جنگلی بی نظیر وسط منطقه جنگلی سالاردره.....ورودی هتل چشم اندازی بی نظیر از جنگل داشت....به محض رسیدن به اتاقمون داشتم وسایل را مرتب می کردم و کیمیا داشت روی تخت بپر بپر می کرد و سربه سر باباش می ذاشت... و با هم برای شب برنامه ریزی می کردن....کارم که تموم شد با یه نگاه مهربون گفت "مامانی و بابایی من عاشق شماها هستم که منو هی می آرین شمال".....ما رو می گین ناباورانه داشتیم دخترکوچولومون را نگاه می کردیم و باورمون نمی شد این همون بچه کوچولوی هفته قبله....
دخترمون بزرگ شده....خیلی بزرگ....
******************************
یه ظهر جمعه ناهار خوردیم و سه تایی داشتیم رو تخت خونه مون بازی می کردیم...من و کیمیا مهرداد را غلغلک می دادیم و سعی می کردیم از تخت بندازیمش پایین تا جای خودمون باز شه....کیمیا یه دقیقه با من همراهی می کرد و بعد وقتی باباش یواشکی تو گوشش می گفت" بیا مامان را بندازیم پایین با هم تن تن بخونیم" می شد طرفدار باباش و منو هل می دادن پایین.....تو این بازی سرشار از عشق و هیجان داشت حسابی به دخترم خوش می گذشت....و در نهایت وقتی قرار شد سه تایی با هم بریم زیر پتو و مهرداد برامون تن تن بخونه دلبرکم گفت "مامانی یه دقیقه گوشتو بیار"....گوشم را بردم جلو و کوچولوی شیرین زبونم گفت"مامانی من خونواده ام را خیلی دوست دارم"
و باز ما ماندیم و دهانی باز از حیرت.....
******************************
خدایا خودت می دونی که تو لحظه لحظه این روزهای قشنگ زندگیم چقدر به یادت هستم و با تمام وجودم،با تمام وجودم ازت به خاطر این همه نعمتی که بهم دادی متشکرم.....خدایا نعمتهایی را که به همون دادی ازمون نگیر و به من و مهرداد دانایی و توانایی کامل اعطا کن تا بتوانیم به خوبی از این هدیه آسمانیت محافظت کرده و از او بنده ای سالم و صالح و شاکر بسازیم.خدایا می دانیم راهمان دشوار است و سختیهایش بی شمار ولی ما نمی هراسیم....چون تو را داریم.....تو حافظ مایی...خودت حافظ امانت کوچکت هم باش.....