کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

چقدر زود بزرگ می شوند...

1391/7/17 17:57
نویسنده : مریم
606 بازدید
اشتراک گذاری

در مجموعه بیشمار دوستانم دوستی نازنین و دانا دارم ...در سختترین لحظات بچه داریم مسایل زیادی را ازش یاد گرفته ام و راهنماییهایش همیشه راه گشای مشکلات(نه نه ببخشید...اشتباه نوشتم،به جای مشکلات بخوانید مسایل) زندگی ام بوده اند و البته این نازنین یارم یه 5-6 سالی هم از خودم کوچیکتره ولی خب اعتراف می کنم که یه جاهایی خیلییییییییییییییییییییی از من عاقلتره....
القصه این یار شفیق ما ،مادر دختربچه ای 5ساله شیرین زبان،نازک اندام و خوش سخن است به نام زیبای "پرنیان"....هرچه در وصف معصومیت و مهربانی و آرامش این نازنین دختر بگویم کم گفته ام....او را می پرستم و همیشه تشنه شنیدن شیرین زبانیهایش از زبان مادرش هستم....
داستان آشنایی ما هم داستانی است شنیدنی...دخترکهایمان همکلاس هم در مهدکودک بودند و من روزهای اول مهد شیفته پاکیزگی این نازنین دختر شدم. غافل از اینکه کیمیایم هم او را دوست دارد و پرنیان قصه ما هم این روزها در خانه دائم در مورد دوستی جدید به نام "کیمیا" صحبت می کند، و این طوری شد که پای مامانها هم به این دوستی زیبای کودکانه کشیده شد....

چند روز پیش با هم دخترکانمان را گذاشتیم مهد و با هم داشتیم برمی گشتیم سرکارهایمان.....مثل همه مادران دنیا که وقتی به هم می رسن خودشون را موظف می دونن که به جای اینکه از خودشون و همسراشون وهزاران موضوع جالب دیگر حرف بزنند ،از فرشته های نازنینشان حرف می زنن ما هم داشتیم کارهای جدید دخترکانمان را برای هم تعریف می کردیم....

دخترک قرتی دوستم مانند مادرش عاشق خرید کردن هست....برخلاف کیمیای من که مانند خودم هرچیزی را در اولین مغازه می پسندم و می خرم و اصلا" حوصله گشت و گذار و پرسه زدن تو فروشگاهها را ندارم.دوستم داشت تعریف می کرد که با پرنیانش رفته بودند خرید و این نازنین دختر علی رغم خستگیش تمام مدت مادرش را همراهی کرده و چه نظرهای زیبایی در مورد خریدهای مادرش داده....داشتم با عشق به حرفهایش که با یک غرور خیلی خیلی قشنگ مادرانه همراه بود گوش می کردم و می خندیدم...

خلاصه از هم جدا شدیم و من تمام روز داشتم به این فکر می کردم که چه زود دخترهایمان دارند بزرگ می شن و تبدیل به دختر خانمهایی نازنین می شن...دخترانی که دارند همدم و همراه مادرانشان می شوند....شیرین زبانیهای این روزهای کیمیا باعث می شه روزی هزار بار دلم برایش ضعف کند....آره درسته.....کیمیای من هم داره با این سرعت بزرگ می شه....یه چند وقتیه خیلی حرفهای عجیب غریب می زنه....حرفهایی که دیگه به هیچ عنوان نمی شه به یه بچه نسبتش داد....

                               ******************************
هفته پیش یه روز عصر به مناسبت عروسی یکی از بستگان با کیمیا و مهرداد رفتیم تا لباسی را که من چند وقت پیش دیده بودیم بخرم...کیمیا از دیدن من تو لباس شب سیاه و به قول خودش فرتی پختی(یعنی قرتی و لختی)تو اتاق پرو به هیجان اومد و با معصومیت و مهربانی زیبایی با صدای بلند گفت :مامانی مبارکت باشه چه قدر خوشگل شدی همینو بخر خیلی بهت می آد.....و من آن لباس را که نازنینم مهر تایید روش گذاشته بود خریدم...

روز عروسی کیمیا و باباش موندن خونه و من رفتم آرایشگاه تا موهایم را درست کنم. وقتی برگشتم پدر و دختر روی تخت دراز کشیده بودن و کیمیا از دیدن موهای درست شده ام گفت:ماااااامان شبیه عروسها شدی....چقدر شما خوشگلی و من در آغوش گرفتم و چلوندمش......
بعد از اتمام مراسم چلوندن پدر و دختر را از اتاق بیرون کردم تا لباس بپوشم و آرایش کنم...آماده که شدم از اتاق اومدم بیرون تا لباس پرنسس کوچکم را تنش کنم....کیمیا نگاهی به من کرد و بعد یه نگاه دیگه به پدرش و بدون این که مهلت اظهار نظر به پدرش بدهد گفت:"بابایی نمی خواهی به زنت بگی چقدر خوشگل شدی؟؟؟؟؟" و من و مهرداد ریسه رفتیم از خنده...........

و جالبتر اینکه فردای همون روز کیمیا خانوم عین همین ماجرا را برای مامان طلای نازنینش تعریف کرده و گفته بود"مامانم که از آرایشگاه اومد بابام بهش نگفت مبارکه"

                                      ******************************
امسال تابستون بیشتر از سالهای دیگه تونستیم بریم شمال....و هربار هم یه جای مختلف رفتیم...دخترک هم که عاشق دریا و جنگل و گشت و گذار حسابی بهش خوش گذشت.آخرین سفرمون که همین چند روز پیش بود رفتیم یه جای خیلی خیلی قشنگ به نام "سالاردره"...یه هتل جنگلی بی نظیر وسط منطقه جنگلی سالاردره.....ورودی هتل چشم اندازی بی نظیر از جنگل داشت....به محض رسیدن به اتاقمون داشتم وسایل را مرتب می کردم و کیمیا داشت روی تخت بپر بپر می کرد و سربه سر باباش می ذاشت... و با هم برای شب برنامه ریزی می کردن....کارم که تموم شد با یه نگاه مهربون گفت "مامانی و بابایی من عاشق شماها هستم که منو هی می آرین شمال".....ما رو می گین ناباورانه داشتیم دخترکوچولومون را نگاه می کردیم و باورمون نمی شد این همون بچه کوچولوی هفته قبله....
دخترمون بزرگ شده....خیلی بزرگ....

                                     ******************************
یه ظهر جمعه ناهار خوردیم و سه تایی داشتیم رو تخت خونه مون بازی می کردیم...من و کیمیا مهرداد را غلغلک می دادیم و سعی می کردیم از تخت بندازیمش پایین تا جای خودمون باز شه....کیمیا یه دقیقه با من همراهی می کرد و بعد وقتی باباش یواشکی تو گوشش می گفت" بیا مامان را بندازیم پایین با هم تن تن بخونیم" می شد طرفدار باباش و منو هل می دادن پایین.....تو این بازی سرشار از عشق و هیجان داشت حسابی به دخترم خوش می گذشت....و در نهایت وقتی قرار شد سه تایی با هم بریم زیر پتو و مهرداد برامون تن تن بخونه دلبرکم گفت "مامانی یه دقیقه گوشتو بیار"....گوشم را بردم جلو و کوچولوی شیرین زبونم گفت"مامانی من خونواده ام را خیلی دوست دارم"
و باز ما ماندیم و دهانی باز از حیرت.....

                                ******************************
خدایا خودت می دونی که تو لحظه لحظه این روزهای قشنگ زندگیم چقدر به یادت هستم و با تمام وجودم،با تمام وجودم ازت به خاطر این همه نعمتی که بهم دادی متشکرم.....خدایا نعمتهایی را که به همون دادی ازمون نگیر و به من و مهرداد دانایی و توانایی کامل اعطا کن تا بتوانیم به خوبی از این هدیه آسمانیت محافظت کرده و از او بنده ای سالم و صالح و شاکر بسازیم.خدایا می دانیم راهمان دشوار است و سختیهایش بی شمار ولی ما نمی هراسیم....چون تو را داریم.....تو حافظ مایی...خودت حافظ امانت کوچکت هم باش.....

                                     

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

پریا
7 آبان 91 20:59
مریمی وقتی مطلبتو خوندم خیلی جملات تو ذهنم نقش بست که بگم اما متاسفانه خیلی بیشتر از خیلی بودن و احساسی که بهم دست داد نمیذاشت تا بتونم حرفامو مرتب کنم واسه همین ترجیح میدم احساسم رو درست تو همین لحظه که دارم نوشته هاتو دوره میکنم بگم .. یه لبخند رو لبامه و یه اشک تو چشام یه ترس مبهم هم تو دلم از این سرعت رشد بچه ها تو یه لحظه تموم خاطرات قشنگ جلو چشم نقش بست ... واسه همین فقط میگم مرسی که با نوشته هات احساس به این قشنگی بهم دادی.....
مامان یاسمن الیسا
10 آبان 91 13:14
مریم جون چه فرشته ای شده بودی ها ؟ چقدر لذت بخشه بودن با دختری که بیشتر از یک فرزند دوست و همراه و رفیق شفیق مادرش هست..
نیکی
11 آبان 91 15:26
عزیزم چه دختر ناز و فهمیده ای!

مریم جون من چند وقت پیش ازتون راجع به داروسازی سوال پرسیدم ولی شما جواب ندادین!
میشه خواهش کنم این بار جواب بدین؟
میخواستم ببینم کار تو داروخانه چطوره؟ و با بچه سخت نیست؟
یعنی شغلی هست که بشه به راحتی به زندگی خانوادگی هم رسید؟
ساعت کاریش چطوره و مناسب خانوم ها هست؟

و با عرض شرمندگی درآمدش چطوره؟
(راستش رو بخواهید من دانشجوی سال 2 هستم ولی خیلی دو دل شدم میخوام ببینم رشته ی خوبی هست یا تغرر رشته بدم دندان پزشکی بخونم؟)
پیشاپیش ممنون از جوابتون!






نیکی عزیز من هردوبار هم جواب شما را نوشتم....فکر کنم شما چک نکردین...عزیزم من داروخانه کار نمی کنم.ولی همیشه گفتم داروسازی شغل ایده الی برای خانمها ست....در مورد جزییات لطفا" با این ایمیل با من در تماس باشید یا حداقل یه ایمیل بدهید که برایتان جواب بفرستم.maryamnaz_m@yahoo.com


نیکی
16 آبان 91 22:28
سلام مریم جان ببخشید من کل وبلاگ رو زیر و رو کردم جواب رو پیدا نکردم! میشه برام میل کنید؟ niki_tj@yahoo.com
مامان روژینا
18 آبان 91 0:52
مریم چون چقدر قشنگ از بزرگ شدن دخترت گفتی واقعا تا چشم روی هم میزاری میبینی بچه ها بزرگ می شن من که خیلی از این پست خوشم اومد و بارها خوندمش امیدوارم همیشه دختر کوچولوت سالم باشه و کانون زندگیت گرم با اجازه لینکت کردم خوشحال می شم تبادل لینک داشته باشیم
آواز قو
3 آذر 91 2:33
با سلام به مامانی وکیمیای مامانی......خیلی برام جالب بود از بزرگ شدن کیمیات مینویسی....سالهای آینده از لذتهای مهربونیش مینویسی....از غمخواریهاش مینویسی.....از عشقش مینویسی.....من سه دختر خوب ومهربون وباهوش بزرگ کردم.......امان از وقتی که تو لباس زیبای عروسیش اونو میبینی.نمیدانی چه حسی داری...خوشحالی !!!!!!غمگینی!!!!!!!!1میبالی؟یا که به عشقش حسودی میکنی!!!!!!!!!!!!!!خلاصه که خیلی سخته!!!موفق باشی . همیشه مادری عاشق باشی.....زیرا عشق مادر آلایش نداره.....عشق مادر ویرایش نداره.....
آوا مامان رادین
6 آذر 91 10:24
مریم جون خوشحالم که کیمیای عزیزم انقدر دختر خوب و فهمیده ای داره میشه. البته از چنین مادری غیر از این انتظار نمیره عزیزم. مریم جون خیلی خیلی ممنونم از همراهی ها و همدلیهای این مدت برای من. واقعا انقدر این غم برام بزرگ و سنگین هست که هیچ جوری نمیشه از یاد برد. ولی داشتن دوستانی چون شما و صدای آرام و دلنشین تو دوست خوبم واقعا برای لحظاتی آرامم میکرد. ممنونم و امیدوارم همیشه در سلامتی و شادی ببینمتون. در ضمن میبینم که کمی داری تنبل میشی ها!!!