کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

و حس زیبای دوباره مادر شدن

1391/10/27 13:39
نویسنده : مریم
1,081 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 18 مهرماه 1391 دوباره یه روز خیلیییییییییییییییییییی متفاوت تو زندگیم شد....یه روزی که شیرینیش را قبلا" فقط یه بارچشیده بودم.....20 اردیبهشت 1387....اون روزی که اون دو تا خط صورتی خیلی خیلی دوست داشتنی را دیدم و اون جواب مثبت تو برگه آزمایشم را...http://kimia1387.niniweblog.com/post16.php

و امروز دوباره همون خطها را دیدم و همون جواب را و دوباره همون اشکهای شادی از چشمانم جاری شدند و مهمتر از همه دوباره در "شکر کردن خدا "به معنی واقعی کلمه درمانده شدم.....
دیروز تولد مهردادم بود...همسر عزیزم. ولی من سخت سرما خورده ام و کل چند روز گذشته را تو خواب و بیماری بودم واسه همین هیچ کار خاصی برای عزیزترینم نتونستم بکنم تا همین امروز که می تونم یه هدیه خیلی گرانقدر بهش بدم....یه خبر خیلی خوب....خبر آغاز یه انتظار خیلی شیرین و آغاز مجدد یه حس خیلی خیلی قشنگ......حس زیبای "دوباره پدر شدن ".....حسی که کلمات و واژگان قادر به بیان زیبایی و شیرینیش نیستند.
چند روزی بود که احساس خاصی داشتم...یه حس خاص از دوباره مادرشدن ولی برای انجام ازمایش خیلی زود بود. دیشب وقتی بی بی چکم منفی شد اصلا" ناراحت نشدم. انگار جوابش برایم کاملا" بی اهمیت بود. صبح وقتی کیمیا را بیدار کردم مثل همیشه دستانم را باز کردم تا بغلش کنم و بلندش کنم ولی کیمیای من در کمال حیرت و ناباوری و تعجبم خبر بارداریم را بهم داد.
کیمیا:مامانی دیگه بغلم نکن.
من: چرا مامان جون؟؟
کیمیا"آخه نی نی تو دلت ناراحت می شه....
من:کیمیا من تو دلم نی نی ندارم.
کیمیا:چرا مامانی داری. من می دونم.
من:دوباره ناباورانه تر:چرا مامان همچی حرفی می زنی؟؟
کیمیا:با لبخندی کاملا" متفاوت:هیچی مامان ولش کن...الکی گفتم. من چی بپوشم؟؟

رفتیم دستشویی تا دست و صورت کیمیا را بشورم که نگاهم بی اختیار به بی بی چک دیشب افتاد....جواب "مثبت" شده بود....ولی مگه ممکنه؟؟؟؟هنوز خیلی زوده...

کیمیا را بردم خونه مادرم ولی شک و تردید لحظه ای وجودم را ترک نمی کرد....تا اینکه تصمیم گرفتم برم و ازمایش بدهم.

کلی به متصدی ازمایشگاه التماس کردم تا نتیجه را زود بهم بگه. با خنده بهم گفت چند ساله ازدواج کردی؟گفتم :6سال....خندید و گفت: خب 6سال زمان طولانیه برای انتظار. ایشالا که مثبته....خندیدم و بهش توضیح دادم که دومین بارداریمه و اینبار او بود که ناباورانه منو نگاه می کرد که برای بار دوم چنین هیجانی دارم.
حق داشت او هنوز حتی ازدواج هم نکرده بود.

برگشتم سرکار ولی هر لحظه در انتظار تماس تلفن.....تا اینکه یه شماره ناشناس افتاد روی موبایلم...
نمی دونم چقدر طول کشید تا مسئول ازمایشگاه بهم تبریک گفت ولی برای من هر لحظه اش به نظر تموم نشدنی بود....اتاقم پر بود از همکارانی که داشتند در مورد یه مسئله جدی کاری بحث می کردند. طاقت ادامه شرکت تو بحث را نداشتم....از همه عذرخواهی کردم و رفتم حیاط....باید هوای آزاد را لمس می کردم. باید به فرزندم خوش آمد می گفتم. اون هم توتنهایی و تو هوای آزاد...تو یه گوشه دنج حیاط ایستادم. دستم را گذاشتم روی دلم و گفتم"عزیزترینم به جمع ما خیلی خوش اومدی"
حالا باید به یکی خبر می دادم....
به مهرداد؟؟؟؟؟نه به او باید حضوری بگم.
به مامانم؟؟؟؟نه به او هم باید با مهرداد بگم.
لاله.....صمیمی ترین همکارم که این روزها یکی از بهترین دوستانمه....از پنجره بهش اشاره کردم که بیاد بیرون و تا اومد گفتم:لاله.....من.....و او خود حدیث مفصل خواند......
حالا تنها چیزی که خیلی سخت بود ادامه کار بود.

مهرداد بهم زنگ زد و ازم خواست که ناهار را با هم بخوریم....چی از این بهتر؟؟؟
با هم رفتیم رستوران نایب آبان....همانجا که دنیایی خاطره داریم. روز قبل از عروسیمون هردومون کلی کار و مهمون و درگیری و ....را پیچوندیم و به بهانه خرید کمربند با هم ناهار رفتیم اونجا و آخرین وعده غذایی دوران نامزدیمون را اونجا خوردیم.
سر ناهار بی طاقت و آشفته در انتظار این بودم که چطوری به مهرداد خبر بدهم.
من:کادو برات چی بگیرم؟
مهرداد:نمی دونم. باید فکر کنم. فعلا چیزی لازم ندارم.
من:خودت یه چیزی بگو والا من خودم یه چیزی تو ذهنمه اون را بهت می دم.
مهرداد:چییییییییییییییییییییییییی؟
من:حدسسسسسسسسسسسس بزن.
مهرداد:پالتو؟؟؟پیراهن؟؟؟کراوات؟؟؟ و ....
و من در جواب هرکدوم از اینا:نه نه نه نه.....خیلی گرونتر از اینهاست....خیلی باارزشتر....
و مهرداد می ماند با چهره ای متعجب و من با چهره ای که حالا دلم می خواد این بازی را ادامه بدهم.
من:راهنمایی می کنم.  یه دونه ازش داری و خیلی دلت می خواد یکی دیگه هم داشته باشی؟
مهرداد:گوشی جدید؟؟؟لپ تاپ؟؟؟هارد؟؟؟بلوتوث؟؟؟
 و من دوباره:نه نه نه خیلیییییییییییییییییییییییییییی گرونتر و باارزشتر از اینها....
مهرداد:چی بگو؟
من:باارزشترین چیزهای زندگی تو چی هستند شبیه همونها....
مهرداد :خب تو برام باارزشترینی و البته ................................کیمیا
و بعد یهو بعد از 1ساعت دوزاری مهرداد می افتد....ناباورانه نگاهم می کند و همون شوق و اشتیاقی که من انتظارش را داشتم و فقط یک بار دیگه این برق چشمانش را دیده بودم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)