کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

مال حلال

1392/1/19 18:38
نویسنده : مریم
934 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم،پسرم....عزیزان دلم

من و بابایی کلی تلاش می کنیم که شما دوتا را همانگونه که هستید و خواهید بود بپذیریم...ما دلمون نمی خواد تو هیچ اعتقادی شما را تحت فشار بذاریم و ازتون بخواهیم که خواسته های مارو بپذیرین....
فقط راستش دو تا موضوع هست که من دلم می خواد شما دو تا از ته دل بهش اعتقاد داشته باشید و تو زندگیتون اونها را همیشه در نظر بگیرین....

اولیش خدای بزرگ و مهربون و نعمتهای بیکرانیه که بهمون لطف کرده و داده و شکر کردن این نعمتها. بچه های عزیزم پدرجون شما یه بار یه حرف خیلی قشنگی به من زد. نظر پدرجون اینه که اگه یه روزی قرار بشه همه نعمتهای روی زمین از سلامتی و مال و ثروت تا زیبایی و خونواده و هزاران چیز دیگه را بریزن روی هم دیگه و اونها را به تعداد ادمهای روی زمین به نسبت مساوی تقسیم کنن به ما خیلی کمتر از چیزی که الان داریم می رسه......پسسسسسس ما خیلی خیلی خوشبختیم که بهره بیشتری از نعمتهای خدا داریم و این موضوع نیاز به یه شکر همیشگی داره.... موضوعی که من و بابا همیشه به یادش هستیم و دلمون می خواد شما دو تا هم بهش معتقد باشین.....

و اما موضوع دوم که خیلی برامون مهمه "نقش مال حلال"تو زندگیه....من از وقتی که کودکی ۴-۵ ساله بودم این جمله را خیلی می شنیدم که پدرجون و مادرجون بهم می گفتند شماها با نون حلال بزرگ شدین و همین تضمین آینده شماست...وقتی بابایی را دیدم خیلی زود فهمیدم که با مردی از جنس خودم آشنا شده ام که او نیز دست پرورده مادر و پدری زحمتکش هست که در تمام عمر سعی کرده اند بچه هایشان را با این مقوله مهم آشنا کنند....

پسرگلم شما در آینده نان آور خونواده ات خواهی بود....شاید امروز که تو هنوز یک جنین ۷ ماهه هستی نوشتن همچی نصیحتی یه کم خنده دار باشه ولی برای من انقدر مهم هست که از همین الان اونو تو گوشت بخونم. تمام تلاشت را بکن که روزی سالم به خونواده ات بدهی....مهم نیست کم باشد یا زیاد...مهم این است که از راه درست تامین گردد.

دختر نازنینم تو نیز روزی مدیره و مدبر خانه ای خواهی بود....مبادا به خاطر زیاده خواهی و یا هرچیز دیگه مرد زندگیت و یا خودت را وادار به تهیه روزی از راه نادرست بکنی...

بچه های عزیزتر از جانم،نازنینهایم همیشه دوستتان دارم و همیشه دعا می کنم که خدای بزرگ و مهربون بهترینها را جلوی پایتان بگذارد و خودش کمک کند تا شما دو تا همیشه قدمهایی استوار در راههای درست بردارید.

 

************************************

و اما موضوعی که باعث شد من این پست را بذارم اتفاق خیلی عجیب و غریبی بود که امروز برایم افتاد و وادارم کرد که با اینکه ماههاست وقت نکردم تو وبلاگتون موضوع جدیدی بنویسم اراده کنم و بشینم و بنویسم......

شب چهارشنبه سوری من و کیمیا با هم رفتیم خیابون انقلاب تا من تقویمهایی که با عکسهای کیمیا درست کرده بودم چاپ کنیم. این روزها به خاطر چاق شدنم حلقه عروسیم اندازه ام نمی شه و مدتیه که از حلقه ای که بابا و مامان طلا در جشن نامزدیمون بهم داده بودند استفاده می کنم. طبیعی است که این انگشتر برایم بی نهایت ارزش معنوی دارد. در راه برگشت متوجه شدم که انگشتر بین راه از دستم افتاده. نمی خواهم بگویم چقدر ناراحت شده و چقدر در کل عید غصه دار این موضوع بودم. چون کلمات و نوشته ها قادر به بیان احساسم نیستند....فقط یه چیزی اون ته تهای دلم می گفت این انگشتر با پولی که بی نهایت حلاله خریداری شده و بالاخره پیدا می شود....

امروز بعد از حدود ۱ماه دوباره مسیر اون روزمون را در کمال ناامیدی پیاده گشتم تا بلکه نشانه ای پیدا کنم ولی هرچه بیشتر گشتم کمتر یافتم تا اینکه یکی از کتابفروشیها گفت که چند روز پیش سر خیابون یه آگهی دیده که توش نوشته شده بوده "یک قطعه طلاپیدا شده" این بار به امید یافتن اون اگهی باز مسیر را گشتم و نیافتمش....تا اینکه جلوی درب یه مغازه خیلی کوچولو کتابفروشی دوباره ایستادم و از فروشنده در مورد اون اگهی پرسیدم....فروشنده جوان آگهی را دیده بود و می دانست که چه کسی ان را نصب کرده است...همراهم آمد و مرا به "سازمان تعذیراتی" که تو اون منطقه است برد و گفت که اگهی از طرف اینجا نصب شده بود و روز قبل کنده شده و در ضمن اشاره کرد که شاید صاحب اون طلا پیدا شده که اگهی را کنده اند...با دستانی لرزان و دعا گویان وارد اون اداره دولتی شدم و ماجرا را برای نگهبانی تعریف کردم او مرا به اتاق چند نفر راهنمایی کرد و در نهایت به اتاق سرهنگی که رییس اداره بود هدایت شدم....ماجرا را تعریف کردم. او گفت همون روز انگشتری پیدا کرده اند و از من مشخصات خواست...هیچ چیز خاصی از انگشتر به یاد نداشتم جز اینکه یه حلقه زرد با چند نگین برلیان بود( من حتی تعداد برلیانها را هم نمی دانستم)...سرهنگ خندید و گفت خانم این مشخصاتی که شما دادید را ۸ نفر دیگر هم داده اند. فاکتور خریدی،عکسی چیزی ندارید؟؟؟از فرط درماندگی اشک در چشمانم جمع شد و در حالیکه به سختی سعی می کردم بغضم نشکند و خونسرد باشم گفتم که هیچ مدرکی ندارم....نمی دونستم چه طوری حرفم را ثابت کنم....به یاد کارت نظام پزشکیم افتادم. در کمال ناامیدی از کیفم درش آوردم و نشونش دادم و خودم را معرفی کردم. بهش گفتم شما انگشتر را بمن نشون بدین قسم می خورم اگه مال من نبود بگویم مال من نیست. من با این فرزندی که در دلم دارم هرگز دروغ نمی گویم....نمی دونم در لحن صحبتم چه بود که آقای رییس دستور داد انگشت را بیاورند و نشانم بدهند....با دیدن """انگشترم""" بغضی که داشتم شکست و اشکهایم بی محابا برروی صورتم جاری شد...حالا باید ثابت می کردم که مالک انگشترم.تا خواستم حرفی بزنم آن نازنین مرد گفت :خانم توضیح لازم نیست. مبارکتون باشه. مالتون خیلی حلال بود...و من فقط گریه کردم و گفتم "می دانستم مالم حلاله و هرگز گم نمی شه"

و اما جالبترین قسمت ماجرا و نحوه پیدا کردن انگشتر....همون شب جایی که ماشین را پارک کرده بودم موقع دراوردن سویچ انگشتر از دستم دراومده و روز بعد یه """دزد""" اونو پیدا کرده...آقا دزده روز بعد در جایی دیگر و دورتر کیف بنده خدای دیگری را هم زده و از شانس خوب من این بار گیر پلیس افتاده وقتی انگشتر را در جیبهایش پیدا کرده اند اعتراف کرده که ان را در جایی دیگر پیدا کرده. اداره آگاهی اون منطقه هم به جای بایگانی کردن انگشتر آن را به اداره تعذیراتی که در نزدیکی محل یافتن انگشتر بوده فرستاده....اتفاقی که هیچچچچچچچچچچچچچچچ کس باور نمی کند افتاده و در نهایت اداره تعذیرات در تعطیلات آگهی چسبانده و بعد از گذشت چند روز ،دیروز همه آگهیهای چسبانده شده را کنده...

می دونم که داستان خیلی عجیب و باورنکردنی بود ولی به هرحال اتفاقی بود که برای مامانی افتاد و منو مجبور کرد با وجود کلی نانوشته که برای وبلاگتون دارم بشینم و آن را برایتان بنویسم....

گلهای من این داستان را هرگز فراموش نکنید. هرگزززززززززززززززززززززززززززز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

غزاله
19 فروردین 92 19:11
سلام عزیزم من اینایی که گفتیو باور میکنم چون دو سال پیش عید واسه خودمم افتاد.من کیفمو که توش دویست و خوردی پول بود رو گم کردم اونم تو امل ساعت 12 شب و فرداش متوجه شدم اومدم چالوس خونمون بعد 5 روز یکی از دوستای چالوسم زنگ زد که کیف گم کردی و من متعجب که اون چه میدونه نگو تو کیفم علاوه بر مدارک شماره مسیول بسیج بود که اتفاقا میخواستم چند روز قبلش اونو بندازم خانمی که کیفو پیدا کرده بود زنگ زد به اون مسیول که اونم منو نمیشناخته و انقدر پرس و جو کرد تا اون دوستم گفت که منو میشناسه.همون موقع هم که کیفم گم شد به مامانم گفتم من مطمینا که کیفم پیدا میشه انگار دست یکی هست که بهم برش میگردونه.و همینم شد اره عزیزم مال حلال هیچ وقت گم نمیشه..
آوا مامان رادین
28 فروردین 92 13:24
مریم جون خیلی خوشحالم که پیدا شد. و این رو کاملا باور دارم که مال حلال حتما به صاحبش برمیگرده. ولی این رو هم در کنارش باور دارم که دعایی که خوندی از ته دل و با اطمینان حتما بی تأثیر نبود.