کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

اولین جدایی کیمیا و مامانی

1391/2/10 0:26
نویسنده : مریم
422 بازدید
اشتراک گذاری

نازنین دخترم

این روزها حالم بده....خیلی بد....گریهخانمجان (مامان بزرگ نازنینم) به شدت بیماره و امید زیادی به بهبودیش نیست.یه غده لعنتی سرطانی ریشه انداخته به جونش و ذره ذره وجود نازنینش را گرفته و حالا ما موندیم و یه دنیا افسوس و حسرت گذشته ها و آرزوی دیدن لبخند مهربونش که شاید دیگر در حسرتش بمونیم.....

سه شنبه شب پدرجون که تبریزه خبر داد که حالش بدتر شده و من یهو تصمیم گرفتم برم و شاید برای آخرین بار ببینمش...چهارشنبه تعطیل بود و مامان طلا هم پنج شنبه ها خونه است پس با بابایی حرف زدیم بابا هم مثل همیشه نیاز من را درک کرد و قرار شد من به همراه مادرجون و داییها شبونه برم تبریز. از اونجایی که ما بهت یاد دادیم که با هر مسئله ای منطقی برخورد کنی این بار هم من باهات حرف زدم و شرایط را بهت گفتم و ازت خواستم که چند شب را پیش بابا بمونی.شما دختر مهربونم هم با وجود سن خیلی کمت درکم کردی و پذیرفتی که من برم.نمی تونم بگم وقتی داشتم وسایلم را جمع می کردم چه حالی داشتم.قرار بود برای اولین بار از شما که بی نهایت بهم وابسته ای جدا بشم و از طرف دیگه دلم پر می کشید که یک بار دیگر مامان بزرگ مهربونم را ببوسم و دست نازنینش را بگیرم. به هر ترتیب شما را رسوندم خونه مامان طلا و صبر کردم تا دایی نیما بیاد دنبالم. آخرین لحظه تو را بغل کردم و با تمام توانم سعی کردم که مانع ریزش اشکهایم بشم....تو پله ها بغضم ترکید و تو را سپردم اول دست خدا و بعد دست مامان طلای مهربونت که مطمئن بودم بیشتر از من بهت محبت می کنه.

2روزی که تبریز بودم قطعا" از سختترین روزهای زندگیم بود و به معنای واقعی درد دوری از تو برایم به اندازه 2سال طول کشید.حال خانمجان خیلی بد بود و هر لحظه دگرگون می شد.توی این دو روز خیلی اشک ریختم و خیلی دعا کردم. از دیدن حال پریشون خانمجان و درماندگیش پریشون شدم. ولی خانمجان حتی تو اون لحظات که من می دونستم درد امونش را بریده به فکر تو و بابا و مامان طلا بود. دائم با حرکات سر از من می خواست که برگردم پیش تو و ازم می خواست که به مامان طلا بگم دعاش کنه. از دیدن عکس کوچک تو در کیفم 2قطره اشک از چشمانش جاری شد و من توانستم آخرین لبخندش را هم ببینم.

شما که به خوبی شرایط را درک کرده بودی مطلقا" بی تابی از خودت نشون ندادی و فقط وقتی با هم تلفنی حرف زدیم گفتی:" مامان من خیلی دلم برات تنگ شده واسه همین همش اشک تو چشمام جمع می شه ولی گریه نمی کنم."

دوستت دارم دختر نازنینم....فقط خدا می دونه که من هم دلم برای بغل کردنت پر می کشید ولی خب بایستی تحمل می کردم.به هرحال 2روز گذشت و هیچ تغییری تو حال خانمجون ایجاد نشد برای همین همه از من خواستند که برگردم تهران و پیش شماها.

تو فرودگاه برات یه عروسک خوشگل خریدم. وقتی از مغازه بیرون اومدم تو را دیدم که دست بابایی را گرفتی و با چشمان نگرانت دنبال من می گردی. با اون پیراهن سفید مشکی چهارخونه چقدر خانم و برازنده و دوست داشتنی شده بودی. به طرفت پر کشیدم و صدایت کردم. با دیدن من دست بابا را ول کردی و دویدی به سمت من......

راستش رفتار بعدیت خیلی جالب بود تا جعبه عروسکی که در دست داشتم را دیدی گفتی :"مامان این عروسک ماله منه؟بده به من" و دیگه انگار نه انگار که 3روزه منو ندیدینگرانحتی وقتی سوار ماشین شدیم هم عروسکت(که اسمش را فوری گذاشتی ایلیا) را ول نکردی و تمام طول راه با اون حرف زدی.

کیمیا جان اون شب وقتی که داشتم شام درست می کردم زیر لب به آرامی چیزی زمزمه می کردی.از من پرسیدی:مامان می دونی دارم چی می خونم؟گفتم نه مامان.چی می خونی؟ و شما جواب دادی:"مامان دارم واسه خانمجان دعا می خونم که زودتر خوب شه. با این حرفت من موندم و دنیایی از حیرت.مامان طلا هم بعدا" تعریف کرد که صبح تا بیدار شدی و فهمیدی که من می آم گفتی:"دیدی مامان طلا من گفتم حال خانمجون خوب می شه مامانم می آد پیشمون" . البته تو این چند روزه هم چند بار ناغافل و در حالی که مشغول بازی بودی چند بار بهم گفتی :مامان می شه منو ببری خانمجون را ببینم؟

دوستت دارم دختر مهربونم که با وجود سن کمت دریایی از مهربونی تو وجودت هست....یه مهربونی خیلی خاص و معصومانه و فرشته وار.قلبماچبغل 

کیمیاجان قدر پدربزرگها و مادربزرگهایت را بدون که نعمتهایی گرانقدر هستند. نعمتی که مهربونیشون با هیچ چیزی قابل قیاس نیست.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)