کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

بازی با جلو آینه ها!!!

1392/1/8 16:40
نویسنده : مریم
1,097 بازدید
اشتراک گذاری

گل دختری سلام
این پست (همون طور که از اسمش پیداست) یه کم عجیب غریبه.البته از نظر من ،نه از نظر شما.... گل قشنگم من همیشه سعی می کنم خلاقیت شما را هرمدله که می تونم بارور کنم و به شدددددددددددت هم معتقدم که این کار اصلا" و اصلا" نیاز به بازیهای گرون گرون و کلاسها و موسسات خدا تومانی با هزار قر و فر نداره.(البته همین الان که دارم این پست را می ذارم شما هم کلاس موسیقی می ری هم کلاس نقاشی خلاق و کلاس باله ات هم که کماکان ادامه داره!!!).

یه چند وقتیه (حدود 2ماه) که کیمیا دست از بازی با کفشهای من برداشته. در این مورد یه عذاب وجدان خیلی بدی دارم و می خوام همین جا به یه کار خیلی بدییییییییییییییییییییییی که کردم اعتراف کنم. خودم می دونم کارم اصلا" و اصلا" درست نبوده لطفا" سرزنشم نکنید فقط خودتون را بذارین جای من. و اما دلیل عذاب وجدانم....
بازی با کفشها که یادتونه...کیمیا شدیدا" بهش وابسته شده بود من هم طبق معمول کاریش نداشتم و فقط می ذاشتم تخلیه انرژی بشه و قشنگترین داستانهای دنیا را با اون کفشها بسازه. فقط یه موضوع خیلی بدی پیش اومده بود. کیمیا هیچ مدلی و با هیچ ترفندی حاضر نمی شد بعد از بازی کفشها را جمع کنه....شکل و شمایل خونه دیگه کامل از ریخت افتاده بود. باز مشکلی نبود تا اینکه داستان بارداری من پیش اومد. حال وحشتناکم و کمر درد شدیدم که باعث شد قادر به انجام کارهای روزانه ام هم نباشم چه برسه به اینکه بخوام روزی یه بار 30 جفت کفش را هم جمع کنم و هرکدوم را بذارم تو جعبه مخصوص خودش....اینه که یه کار خیلیییییییییییییییییییییی بد کردم و به کیمیا گفتم تو اون کمد چند تا حشره و سوسک رفته بذار خانم حافظی بیاد تمیز کنه بعد برو سراغ کمد( باز هم می گم می دونم خیلیییییییییییی کار بدی کردم. ترسوندن بچه کار درستی نیست. ولی به خدا بار اولم بود. کیمیا هم مثل من از سوسک و جک و جونور نمی ترسه. ولی باور کنین خسته شده بودم. نامردین اگه تو دلتون بهم فحش بدین)

القصه دخملی جونم بازی کفشها جمع شد و یه بازی جدید جاش به انتخاب خودت جایگزین شد....."بازی با جلو آینه ها".....منظور از این بازی بازی کردن با وسایل روی میز آرایش و دراور من بود.انواع عطرها،ادوکلنها،تافت و تو مراحل پیشرفته رژلبها و لاکها....
البته وقتی می گم لوازم ارایش یهو از ذهنتون نگذره که من 200 رنگ رژلب و 300 رنگ لاک دارم. نه به خدا . کل دارایی زندگی ارایشی من تو چند تا لاک قرمز و صورتی و رژلب بنفش و صورتی و 2تا دونه رژگونه خلاصه می شه. آهان راستی یه خط چشم و یه ریمل هم دارم.

نازنین دخترم اولین بار خودت بهم پیشنهاد دادی و گفتی "مامان اجازه هست با جلو آینه ها بازی کنم؟" من هم که باورم نمی شد بازی با وسایل جلوی آینه یا به قول شیرین خودت "جلو آینه ها" تا چه حد می تونه برای شما سرگرم کننده باشه اجازه دادم. این طوری شد که یه سرگرمی جدید اختراع شد. روزهای اول این بازی تا نیم ساعت ادامه پیدا می کرد. بعد با اضافه شدن لاکها و رژلبها به 1ساعت و نیم هم رسید.

این بازی هم مثل بازی با کفشها همراه دهها قصه زیبا برگرفته از اتفاقات روزانه شما دختر نازنینم بود.
روزی که با دوستان مهدت برای اولین بار رفتی نمایش این وسایل تا چند روز پشت سر هم چیده می شدند و چند تا اتوبوس خوشگل می شدند.
این روزها همشون درگیر جشن پایان سال کلاس موسیقی و مهد کودکت هستند ....بچه می شن،مامان و بابا می شن،مربی می شن و.....

تازگیها این بازی به خونه اطرافیانمون هم سرایت کرده. وقتی تو خونه مادرجون حوصله ات سر می ره فقط کافیه غیر مستقیم بفرستیمت اتاق خواب تا مطمئن شیم که 1ساعت دیگه برمی گردی. تو این یه ساعت هر اتفاقی که تو خونه بیافته برات مهم نیست و بهشون توجه نمی کنی.

راستش احساس می کنم این بازیها یه جورهایی بهت ارامش روحی می ده. مخصوصا" این که یه مدت عادت کرده بودی نیم ساعت قبل از خواب شروع به بازی می کردی و بعد از نیم ساعت خودت می اومدی و می گفتی "من خسته هستم می شه منو بخوابونی؟"

تو این مدت هرکاری کردم نذاشتی یه عکس و فیلم درست و حسابی ازت بگیر. مخصوصا" اینکه از توی اینه هم همیشه متوجه حضورم می شی و ازم می خواستی اتاق را ترک کنم. تا همین دیشب که به قدری غرق بازی شدی که نه حضورم را احساس کردی و نه صدای چیلیک چیلیک دوربین را شنیدی. من هم که از خدا خواسته تا تونستم عکس گرفتم.....

خالا بریم سراغ روایت ماجرا از زبان عکس:

اول همه وسایل را ردیفففففففففففففف می کنیم جلوی آینه:

 

داستان امروزمون:جشن پایان سال کلاس موسیقیه....لاکها و رژلبها بچه ها هستند که باید یه طرف بایستند و بقیه وسایل بزرگ و بلند مامانها و باباها هستن که بچه ها را تماشا می کنن:

 

 ماااااااااااااااامااااااااااااااان عکس نگیرررررررررر.....
(کو گوش شنوا)

ای من به قربون اون انگشتهای کوچولو و نگاه دقیقت برم....آخه نازنینم این آت و آشغالها!!!چی دارن که اینقدر برایت جذابند

ماااااااااااااماااااااااان می دونستی سر این ماتیکت شکسته؟؟؟؟

خب حالا بچه ها همه سرجاشون هستند و آماده اجرای نمایشند....

خب دیگه مامان و باباها همه این طرف وایسن....

یه وقتهایی حتی مامان و باباها هم نیاز به مرتب کردن دارند....

بعد از اتمام چیدمان بچه ها (البته همراه کیمیا) شعر "ایران سرزمین جاویدان " را با هم خوندند و مامان و باباها هم به شددددددددددددت تشویقشون کردند. کیمیا خودش چند دقیقه به تنهایی دست زد و به بچه ها گفت "مامان و بابا به شما افتخار می کنن".....(من این جمله را خیلی برای کیمیا به کار می برم)

و بعد بچه ها رفتند وایسادن پیش مامان و باباهاشون که با هم عکس بگیرن....
***به این می گن بچه خلف خلف مریم که تحت هر شرایطی عکس را فراموش نمی کنه***

همه طلاها و جواهرات دنیا فدای خاک پایت نازنینترم.....زیباترین زینت برای من لبخند زیبای توست نه این چند تا تیکه گردنبند و گوشواره .....

به قول دوستان فیس بوکی "به نظر شما این عکس و این ناز و این لبخند چند تا لایک داره؟"

پی نوشت 1:همون طور که تو عکسها دیدین دو تا وسیله تو این بازی کیمیا نقش اساسی داره....."گوشی تلفن بیسیم" و "کنترلرهای تلویزیون و DVD player ".....تازگیها عادت کردیم وقتی می خایم تلویزیون را روشن کنیم کنترلهای را از جلوی اینه پیدا کنیم.  

پی نوشت2: همون اولها که کیمیا این بازی را شروع کرد چند تا از عطرهای خاص خودم و مهرداد (نمی گم گرون که ریا نشه) را جدا کردم و ازش خواهش کردم به اونها دست نزنه. کیمیا هم هردفعه که می خواد بازی کنه اول اون چند تا را جدا می کنه می ذاره روی پاتختی بعد کارش را ادامه می ده. این کار را با وسایل مادرجون هم کردیم.

 

 

بعدددددددددددددددددددددوشت سال جدید:

گفتم که این بازی کیمیا  محدود به خونه خودمون نبود...برای تعطیلات نوروز رفتیم تبریز خونه مادربزرگ من... کیمیا تو همون معدود زمانهایی هم که برای بازی داشت و در فواصل بین مهمونیها از فرصت استفاده کرد و این چیدمان را حتی اونجا و با حداقل امکانات انجام داد....

به روایت تصویر ببینید:

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مریم
19 فروردین 92 18:56
خوشحالم با وبلاگتون آشنا شدم...دخمل خیلی نازی دارین...از خوندن داستان انگشتر هم خیلی متاثر و خوشحال شدم...پیش ما هم بیاین خوشحال میشم تبادل لینک داشته باشیم..