کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

امان از این سوالات بی پایان...

1391/4/12 14:29
نویسنده : مریم
796 بازدید
اشتراک گذاری

کیمیا خانوم کنجکاو

چند وقت پیش تو کتاب "کلیدهای رفتار با کودک 3 ساله" خوندم که یه بچه تو این سن روزانه به صورت میانگین 400 تا سوال می پرسهتعجباعتراف می کنم که تو دلم به نویسنده خندیدم و فکر کردم که چرند نوشته تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم از صبح تا عصر سوالهات را بنویسم و بشمارم....

ساعت 8:30 که از خواب بیدار شدی مسابقه شروع شد.....تا ساعت 10 تقریبا" 60 تا سوال....تا 12 ،30 تا دیگه اضافه شد...و تا برسیم به کلاس رقص فریبا جون سوالها شد100 تا .....کاغذم دیگه تموم شد و کوتاه اومدم....کلافه

تصمیم گرفتم یه نامه واسه نویسنده اون کتاب بفرستم و بگم آمارتو کم نوشتی....دختر من روزی 500 تا سوال می پرسه.خنده

جالبترین قسمت اینه که شما برای هر سوال جواب قانع کننده می خواهی نه هر جوابی....یک بار فقط یک بار یه چیزی ازم پرسیدی من هم چون نمی دونستم چی بگم گفتم "مامانی بزرگ می شی می فهمی...و بعد دیگه بیچاره شدم."مامان من کی بزرگ می شم؟"،"مامان اگه بزرگ شم همه چی رو می دونم؟"،"مامان چرا آدمها بزرگ می شن همه چی را می دونن؟"......کلافه

القصه، الان یه چند روزیه که پیله کردی به نحوه پیدایش آدمها....و روزی نیست که چند تا سوال تو این زمینه نپرسی.یه بار یه مقاله خونده بودم که نوشته بود"وقتی بچه شروع به پرسش این گونه سوالات کرد می توانید خیلی کوتاه و ابتدایی پاسخ بدهید.شاید منظور بچه ها ساده تراز اونی باشه که شما فکر می کنید.داستان را برای بچه پیچیده نکنید".من هم چند روز اول سعی کردم این کا را بکنم تا دیروز که این مکالمه را به هم داشتیم....

زمان:8عصر      موقعیت:تو ماشین داریم می ریم خونه بابابزرگ

کیمیا: مامان شما و بابا قبل از این که من به دنیا بیام من را از کجا خریدین؟

من یا بابا:کیمیا جون شما را خدا بهمون داد و شما از دل مامان به دنیا اومدی.

کیمیا:مامان بچه ها چه جوری به دنیا می آن؟

من یا بابا:وقتی یه مامان و بابا همدیگه را خیلی دوست داشته باشند از خدا خواهش می کنند که خدا بهشون بچه بده.

کیمیا:خدا چه جوری بهشون بچه می ده؟

من یا بابا:مامانها می رن پیش دکتر یه قرص می خورند و خدا تو دلشون بچه می ذاره.

کیمیا:خدا کجاست؟

من یا بابا(با تعجب جواب دادیم. چون قبلا" بارها گفتیم خدا تو آسمونها و اون بالابالاهاست):خدا اون بالاهاست.

کیمیا:"پس اگه خدا اون بالاست چه جوری دستش می رسه که نی نی را بذاره تو دل مامانها؟(فهمیدیم چرا سوال تکراری پرسید.وروجک می خواست مچ گیری کنه)

من و بابا باهم دیگه کلافهمتفکرتعجبفرشتهبعدش هم سکوتتتتتتتتتتتت

کیمیا:چی شد مامان بگو دیگه.....

من یا بابا :کیمیا خدا بچه ها را با یه فرشته می فرسته تو دل مامانها

کیمیا:بچه ها چه جوری تو دل مامان جا می شن؟

من:بچه ها اولش خیلی کوچولو هستند.مامانها هی غذا می خورند.گوشت می خورند.میوه می خورند بعد بچه ها تو دل مامانها بزرگ می شوند.....

کیمیا: بچه ها بزرگ شدند چه جوری می آن بیرون از دل مامانها؟

بابا: مامانها می رن پیش آقای دکتر اون هم بچه ها رو می آره بیرون.

دخترک گلفروش پشت چراغ قرمز حواس کیمیا را به خودش جلب می کنه و دست از سوال پرسیدن می کشه.نمی دونم اگه ادامه می داد دیگه باید چی جوابش را می دادیم. تصمیم می گیرم دوباره پناه ببرم به کتابهایم و به مقالاتی که دارم و البته راهنمای خوبم نی نی سایت.....خدا کنه جواب اشتباه بهت نداده باشیم.....

شب برمی گردیم خونه ...مسواک زدیم و می خواهیم بخوابیم....ساعت11:30

کیمیا:مامان من تو دل شما بودم شما خیلی گنده شدی؟

فکری به ذهنم می رسه.جواب بچه را باید داد و این موضوع از خواب خیلی مهمتره.دستش را می گیرم و می گم بیا یه چیزی نشونت بدم.آلبوم عکسهای بارداریم را در می ارم با هم رو تخت دراز می کشیم.صفحات را ورق میزنم.از عکسهای یک ماهگیم شروع می کنم.....وتوضیح پشت توضیح...

کیمیا جون اینجا شما خیلی کوچولو بودی.فقط قلب داشتی....اینجا بزرگتر شدی .دست داشتی پا داشتی .مامان هم چاقتر شده بود و ....تا می رسیم به عکسهای لحظه تولدت.

شما لبخندزنان نگاه می کنی و لذت می بری. به نظر می رسه فعلا" قانع شدی.ولی من باید هوشیارتر باشم.مامانها باید همیشه یه قدم جلوتر از بچه ها باشن و این بار من از شما رودست خوردم.

کتاب "پرسشهای کودکانه" حل المسایله منه. قبل از خواب می ذارمش روی کیفم که اگر تونستم فردا تو شرکت یه نگاهی بهش بندازم.

خوب بخوابی فرشته کوچک و معصوم و کنجکاوم.دوستت دارم هزاران تا.....قلبماچقلب

پی نوشت 1:هنگام بچه دار شدن کتابهای تربیتی انتشارات صابرین را باید قبل از پوشک و تخت و ...خرید و خواند.

پی نوشت 2:کتاب پرسشهای کودکانه نشر دانش ایران خیلی خیلی کمکم می کنه که جواب یه سری از سوالهای کیمیا را بدم.

پی نوشت 3(از همه مهمتر): تو یکی از این کتابها نوشته بود: "والدین مجبور نیستند وانمود کنند همه چی را می دانند. بعضی وقتها یک جواب اشتباه دادن واقعا" ذهن بچه را دگرگون می کنه. اگر جواب سوالی را نمی دانید به فرزندتان بگویید :من جواب این سوالت را نمی دونم. باید ببینم تو کتابهام چی نوشته. یا بیا در این مورد با هم مطالعه کنیم و ببینیم تو کتاب یا اینترنت چی نوشته." 

پی نوشت 4: به جون خودم اگر درسهای مدرسه و دانشگاه را به این دقت خوانده بودم الان کمتر از زکریای رازی یا ابوعلی سینا نبودم. چشمکخوشمزهزبان

خدایا کمکم کن...بچه بزرگ کردن خیلی سخته......(تصحیح می کنم:خوب بچه بزرگ کردن و بچه خوب بزرگ کردن خیلی سخته.)

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)