و بلاخره حس قشنگ مادر شدن.....
دخترخانم نازنازی مامان...... تا اونجایی واست نوشتم که قرار شد صبح چهارشنبه 25 دی ماه 1387 برم بیمارستان تا مقدمات ورود شما آماده بشه...... ولییییییییییییییییییییییییییییی از اونجایی که به نظر می آد شما دخمل قشنگم اهل حرف حسابی و ترجیح می دی تمام کارهای زندگیت ازجمله بدنیا اومدنت با خواست خودت باشه تا صبح صبر نکردی و ساعت 3 نیمه شب اولین نشانه های تولد شما آشکار شد..... خلاصه من هم بابا را بیدار کردم و بابا هم به دایی سینا و دایی نیما گفت و اونا هم مادر جون را بیدار کردند......احساس بی نهایت عجیبی داشتم....دلهره زایمان تمام وجودم را پر کرده بود و از طرف دیگه شوق در آغوش کشیدن گذشت زمان را خیلی خیلی برایم طولانی کرده بو...
نویسنده :
مریم
20:31