کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

و بلاخره حس قشنگ مادر شدن.....

دخترخانم نازنازی مامان...... تا اونجایی واست نوشتم که قرار شد صبح چهارشنبه 25 دی ماه 1387 برم بیمارستان تا مقدمات ورود شما آماده بشه...... ولییییییییییییییییییییییییییییی از اونجایی که به نظر می آد شما دخمل قشنگم اهل حرف حسابی و ترجیح می دی تمام کارهای زندگیت ازجمله بدنیا اومدنت با خواست خودت باشه تا صبح صبر نکردی و ساعت 3 نیمه شب اولین نشانه های تولد شما آشکار شد..... خلاصه من هم بابا را بیدار کردم و بابا هم به دایی سینا و دایی نیما گفت و اونا هم مادر جون را بیدار کردند......احساس بی نهایت عجیبی داشتم....دلهره زایمان تمام وجودم را پر کرده بود و از طرف دیگه شوق در آغوش کشیدن گذشت زمان را خیلی خیلی برایم طولانی کرده بو...
28 ارديبهشت 1391

اولین جدایی کیمیا و مامانی

نازنین دخترم این روزها حالم بده....خیلی بد.... خانمجان (مامان بزرگ نازنینم) به شدت بیماره و امید زیادی به بهبودیش نیست.یه غده لعنتی سرطانی ریشه انداخته به جونش و ذره ذره وجود نازنینش را گرفته و حالا ما موندیم و یه دنیا افسوس و حسرت گذشته ها و آرزوی دیدن لبخند مهربونش که شاید دیگر در حسرتش بمونیم..... سه شنبه شب پدرجون که تبریزه خبر داد که حالش بدتر شده و من یهو تصمیم گرفتم برم و شاید برای آخرین بار ببینمش...چهارشنبه تعطیل بود و مامان طلا هم پنج شنبه ها خونه است پس با بابایی حرف زدیم بابا هم مثل همیشه نیاز من را درک کرد و قرار شد من به همراه مادرجون و داییها شبونه برم تبریز. از اونجایی که ما بهت یاد دادیم که با هر مسئله ای منطق...
10 ارديبهشت 1391

اولین عید نوروز و اولین سفر

کیمیا جون عید سال ١٣٨٨ من و بابا و شما برای اولین بار مسافرت ٣تاییمون را تجربه کردیم.راستش ما خیلی استرس داشتیم که آیا شما تحمل این مسیر را خواهی داشت یا نه؟ به خصوص اینکه همه می گفتند بچه ها تو راه می خوابند و چون جنابعالی اصولا" با خوابیدن مشکل داری من مطمئن بودم که سفر سختی در پیش خواهیم داشت. ولی شما دختر صبورم ثابت کردی که چه بچه خوش سفری هستی و خیلی کمتر از اونی که ما فکر می کردیم اذیت کردی.....البته این را هم اضافه کنم که در اغلب مواقع ترجیح دادی تو بغل من باشی و از نشستن تو کریرت خودداری کردی. در ضمن همون طور که پیش بینی می کردیم فقط از کرج تا زنجان را خوابیدی و بقیه راه را بیدار بودی..... یه عکس خوشگل که وسط راه ازت گ...
5 ارديبهشت 1391

سفرنامه کیش

گل قشنگم اسفند سال 1388 در حالی که ما خیالمون از بابت بهبودی کامل بابابزرگ نازنینت راحت شده بود تصمیم گرفتیم برای یه استراحت کامل بریم جزیره کیش. راستش همه ما سال بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودیم و در نتیجه نیاز داشتیم که برای تمدید روحیه و اعصاب به یه مسافرت بریم. این بار قرار بود شما برای اولین بار سوار هواپیما بشی و ما یه کمی از این موضوع نگران بودیم. آخه من و بابا بارها شاهد گرفتگی گوش کودکان تو هواپیما و استیصال مامان و باباهشون بودیم.تنها راه چاره هم که همه پیشنهاد می دادند این بود که لحظه اوج گیری بایستی شما حتما" در حال شیر خوردن و مکیدن سینه من باشی. به هرترتیب هواپیمایمان حرکت کرد و خدا را هزاران بار شکر شما نه در رف...
5 ارديبهشت 1391

برف پاک کن یا شیشه پاک کن؟؟؟

دختر باهوشم امروز که داشتیم با هم می رفتیم مهد کودک بارون هم نم نم می بارید. شما گفتی مامان چرا شیشه پاک کنها را روشن نمیکنی؟گفتم مامانی چون بارون کمه بعدش هم به اون وسیله می گن برف پاک کن نه شیشه پاک کن. بعد شما در کمال تعجب من گفتی :نه مامان برف پاک کن درست نیست چون وقتی که برف نمی باره و فقط داره بارون می آد هم شما و بابا اونا را می زنین بعدش هم تازه من بعضی وقتها دیدم وقتی که برف یا بارون نمی آد هم شماها اونا را روشن می کنین که شیشه ها را تمیز کنین. پس دیدی شیشه پا کن درسته نه برف پاک کن؟؟؟؟ و بدین ترتیب بود که من موندم و یه عالمه علامت سوال که چرا ما به برف پاک کن می گیم برف پاک کن؟؟؟؟  و شما با چه دقتی از صندلی عقب...
3 ارديبهشت 1391