کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

امان از این سوالات بی پایان...

کیمیا خانوم کنجکاو چند وقت پیش تو کتاب "کلیدهای رفتار با کودک 3 ساله" خوندم که یه بچه تو این سن روزانه به صورت میانگین 400 تا سوال می پرسه اعتراف می کنم که تو دلم به نویسنده خندیدم و فکر کردم که چرند نوشته تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم از صبح تا عصر سوالهات را بنویسم و بشمارم.... ساعت 8:30 که از خواب بیدار شدی مسابقه شروع شد.....تا ساعت 10 تقریبا" 60 تا سوال....تا 12 ،30 تا دیگه اضافه شد...و تا برسیم به کلاس رقص فریبا جون سوالها شد100 تا .....کاغذم دیگه تموم شد و کوتاه اومدم.... تصمیم گرفتم یه نامه واسه نویسنده اون کتاب بفرستم و بگم آمارتو کم نوشتی....دختر من روزی 500 تا سوال می پرسه. جالبترین قسمت اینه که شما برای هر س...
12 تير 1391

قد و وزن خوشگل خانم

کیمیا جونم  شما تا 6ماهگی یه دختر کوچولوی تپل مپل مامانی بودی ولی از 7ماهگی که غذا خوردن را شروع کردی و در ضمن شروع به راه رفتن هم کردی افزایش وزنت کم شد. از اونجایی که خانم دکتر ابطحی نازنین کاملا به تمام خصوصیاتت واقف بودند گفتند در مورد کیمیا کاملا" این موضوع طبیعیه و جای نگرانی نیست. ولی خب دیگه از 8ماهگی دختر تپل مپل من فقط قد کشید. الان هم که 5/3 سالته نسبت به همسنهات قد و وزنت کاملا" طبیعیه. پاهات مثل خونواده پدریت حسابی باریک و کشیده است و با یک نگاه معلومه که جزو دخترهای خوش قد و بالا می شی.(راستش تو این مورد فکر می کنم شما به مهسا جون دختر عموی بابایی کشیدی و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم.) امروز یهو به فکرم...
9 تير 1391

کیمیا و جعبه های کفش....

دختر قشنگم یکی از بازیهای قشنگ این روزهات خونه ساختن با هر چیزیه که پیدا کنی و بتونی 2تا دیوار درست کنی....اون وقته که یه خونه خوشگل ساخته می شه که می تونه مدتها سرگرمت بکنه...تو این خونه اغلب یه شخصیت مامان هست یه ملیکا یه کیمیا و یه مهمون...اغلب هم یه مهمونی تولد توش برپاست و یکی از این شخصیتها می شوند صاحبخونه و صاحب تولد ..بقیه هم می شن مهمون.... اولین بار دایی نیمای مهربون تو خونه مادرجون با صندلیهای میز ناهارخوری و چند تا میز و روفرشی و چادر نماز مادر جون واست خونه درست کرد و شما هم با دیدنش ذوقی کردی وصف نشدنی.ما آدم بزرگها برای وصف این همه خوشحالی می گیم" اگه همه دنیا را بهمون می دادن این همه خوشحال نمی شدیم" ......خلاصه من ...
9 تير 1391

دختر کدبانوی من

دخترم ، قشنگم ، عزیزم امروز یه بار دیگه وجودم را لبریز از غرور مادرانه کردی.بار دیگر به سختی جلوی ریزش اشکهای شوقم را گرفتم و برای چند هزارمین بار در زندگیم نتوانستم اون جوری که دلم می خواست از خدا تشکر کنم به خاطر گل وجود نازنین شما..... راستش هرچی شما بزرگتر و عاقلتر می شی سرگرم کردنت سخت تر می شه و پیدا کردن یه راه جدیدتر برای رفتار با تو می شود دغدغه ای تازه برایم.....دیگه بازیهای معمولی سرگرمت نمی کنه و با چیدن یه پازل معمولی ارضا نمی شی.لگوها و مکعبهای دوران نوزادیت را بار دیگر از کنج کشوها کشیده ام بیرون و هرروز یه کاردستی جدید باهاشون درست می کنیم و یه بازی متفاوت با هم دیگه اختراع می کنیم.لحظه لحظه بازی کردن با تو زیبا...
2 تير 1391

بابایی قشنگم دوستت دارم یه دنیا

کیمیا جون این مطلب را بیشتر برای بیان احساسم به دوست داشتنی ترین مردان زندگیم می نویسم. به بابای مهربونم ......به اون که هیچ وقت نتونستم عظمت بزرگواری و درایت و تدبیرش را بفهمم. به پدری که بهم فهموند که وقتی می گن" پدر عین کوه واسه دختر پشتوانه است" یعنی چی.به پدری که می دونم سالهای سال کنار مادر فرشته ام سختی کشیدند تا من و داداشهام زندگی خوبی داشته باشیم.  دختر نازم من بابایی دارم که بارها و بارها و بارها در اوج ناراحتیهایم آنچنان با کلام زیبایش دلم را آرام کرده که خواسته ام خم شم و ببوسمش و تشکر کنم از این همه درایتش ولی نمی دونم.....راستش شاید شرم مانعم شده ولی روزی این کار را خواهم کرد. یه روز دستانش را غرق بوسه خواهم ک...
14 خرداد 1391