کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

تشکر ویژه از خوانندگان خاموشمان

سلام مدتهاست متوجه شده ام خیلی از دوستان و آشناهامون خواننده خاموش و دایمی وبلاگ نازنین دخترم هستند...از اینکه این خونه قشنگ کوچیک ما میزبان میهمانانی بزرگوار است خیلی خوشحالم.... واسه همین احساس کردم به خاطر ادای حق میزبانی هم که شده باید از این یاران همیشگیم تشکر بکنم. اول از همه از مادربزرگهای مهربون کیمیا متشکرم که می دانم خواننده خاموش و همیشگی خلوت من و دخترم هستند...آنانکه قطعا اگر تجربیاتشان و راهنماییهایشان نبود من این راه بسیار سخت را می بایست به تنهایی می پیمودم. سارای عزیزم،خواهر نازنین و بی نظیرم ،18 سال از زندگیم را بدون وجود خواهری مهربون سپری کردم و الان 15 سال است که گرمای وجود نازنینت باعث شد فراموش کنم نداشتن خواهر ر...
9 دی 1391

کیمیا و کفشهای مامانی

دخترکم می دونم که عشق بزرگ همه دختربچه های دنیا پوشیدن لباس و کفشهای ماماناشونه و این موضوع در مورد شما خیلیییییییییییییییییییی پررنگه....شما عاشق پوشیدن تابهای من ،دامنهای کوتاهم ،بازی با لاکهایم(البته فقط و فقط بازی. چون خودت می دونی که لاک زدن تا قبل از مدرسه رفتن ممنوعه و باعث می شه دست نرم و لطیف بچه ها خشک و زبر بشه)،بازی با وسایل روی دراورم و مهمتر از همه اینها پوشیدن و بازی کردن با کفشها و دمپاییهای من هستی..... این چند روزه درگیر انتخاب لباس و کفش و کیف برای عروسی المیرا جون (دختردایی خوشگل بابا) هستم. و شما هم نهایت استفاده را از وضع درهم برهم خونه کردی و تو یه حمله انتخاری کمد کفشهای من را زیر و رو کردی...البته این بار فقط به جع...
21 مهر 1391

گل بازی

خوشگلکم این پست نیاز به هیچ توضیح اضافه ندارد الا اینکه شما عاششششششششششق  گل بازی و خمیر بازی هستی ....الان مدتهاست که از خمیر هم خسته شدی و هوس گل بازی کرده بودی.....من و بابا هم با علم به اینکه چقدر گل بازی برای بچه ها مفیده مانند یک مادر و پدر آگاه پیه کثیفی این بازی را به تن خریدیم و از شهر کتاب برات چند بسته گل مخصوص بازی خریدیم. راستی این روپوشت را هم یه بار عمو میثم برات آورده بود...دستش درد نکنه حسابی تو این بازیها ناجی لباسهای شماست.....  برش گل با چاقوی مخصوص خمیرهات.... کاشت سبزی تو گلها....فکری که کاملا" به ذهن خودت رسید و البته خوشبختانه سبزی هم تو خونه داشتیم... این هم اون لبخند قشنگ اخر همه بازی...
21 مهر 1391

چقدر زود بزرگ می شوند...

در مجموعه بیشمار دوستانم دوستی نازنین و دانا دارم ...در سختترین لحظات بچه داریم مسایل زیادی را ازش یاد گرفته ام و راهنماییهایش همیشه راه گشای مشکلات(نه نه ببخشید...اشتباه نوشتم،به جای مشکلات بخوانید مسایل) زندگی ام بوده اند و البته این نازنین یارم یه 5-6 سالی هم از خودم کوچیکتره ولی خب اعتراف می کنم که یه جاهایی خیلییییییییییییییییییییی از من عاقلتره.... القصه این یار شفیق ما ،مادر دختربچه ای 5ساله شیرین زبان،نازک اندام و خوش سخن است به نام زیبای "پرنیان"....هرچه در وصف معصومیت و مهربانی و آرامش این نازنین دختر بگویم کم گفته ام....او را می پرستم و همیشه تشنه شنیدن شیرین زبانیهایش از زبان مادرش هستم.... داستان آشنایی ما هم داستانی است شنیدنی...
17 مهر 1391

همشاگردی سلام

آغاز سال نو، با شادی و سرور             هم‌دوش و هم‌زبان، حرکت به سوی نور آغاز مدرسه، فصل شکفتن است         در زنگ مدرسه، بیداری من است در دل دارم امید، بر لب دارم پیام            هم‌شاگردی سلام، هم‌شاگردی سلام مهر از افق دمید، فصلی دگر رسید        فصل کلاس و درس، ما را دهد نوید شد فصل کسب علم، فصل تلاش و کار    دانش به نسل ما، می‌بخشد اعتبار در دل دارم امید، بر لب دارم پیام       ...
10 مهر 1391

آموزش مفاهیم ریاضی-مفهوم کمتر بیشتر

دختر قشنگم امسال عید دایی سینا برات یه عیدی خیلی خوشگل خریده بود....یه اسباب بازی موزیکال برای ماهیگیری با کلی ماهی و دوتا هم قلاب ...شما عاشق این اسباب بازیت هستی و خیلی وقتها با هم مسابقه ماهیگیری می ذاریم...چند روز پیش فکر کردم از فرصت استفاده کنم و با همین مسابقه و شمردن تعداد ماهیهایی که شکار می کنیم مفهمو کمتر و بیشتر را بهت یاد بدم....شما هم که مثل همیشه تشنه آموختن و یاد گرفتن ...در نتیجه خیلی زودتر از اون چیزی که من فکرش را می کردم تونستی کمتر و بیشتر را تشخیص بدی....الان دیگه این موضوع حسابی برامون سرگرم کننده شده و تو هرجا که باشیم بلاخره یه چیزی برای شمردن و مقایسه پیدا می کنیم.... تو مهمونیها:تعداد خانمها ،آقایون و ب...
7 مهر 1391

آموزش قوانین راهنمایی و رانندگی

کیمیای نازنینم یکی از دغدغه های همیشگی من و بابا در رابطه با تعلیم و تربیت شما اینه که قانون را به شما یاد بدیم و مهمتر از اون احترام و عمل کردن به قانون را هم بهت آموزش بدیم. واسه همین هم از همون موقع ها که شما خیلی کوچولو بودی یه سری مسایل را برایت به صورت قانون تعریف کردیم و ازت خواستیم که بهشون احترام بذاری....یه چیزهای خیلی ساده مثل نخوردن بعضی خوراکیها،بازی کردن با اسباب بازیها فقط تو اتاق مگر با اجازه از مامان و بابا،لاک نزدن تا زمان رفتن به مدرسه و خیلی خیلی چیزهای دیگه. می دونی گلم یه وقتهایی حس می کنم من واقعا" خوشبختم که خداوند دختر دانا و منطقی چون شما بهمون داده که در صورت توضیح هر موضوع با منطق بهت اونو می پذیری.... ...
28 شهريور 1391

حواسم باید باشه که.....

گل دختر قشنگم  الگوبرداری شما از تکیه کلامها و حرفهای من روز به روز داره بیشتر می شه.یه چند وقتیه که متوجه شده ام که شما به شدت تمام کارهای منو زیر ذره بین داری و به شدت هم ازشون تقلید می کنی...واسه همین نهایت تلاشم را دارم می کنم که الگوی خوبی برات باشم... ولی راستش یه چند روزیه که فهمیده ام که شما به چه نکات ظریفی دقت می کنی در حالیکه من اصلا حواسم بهشون نیست..... من به خاطر یه خاطره خیلی بد از دوران کودکی یه ترس خیلی وحشتناکی از گربه دارم.البته این ترس فقط مربوط به گربه می شه و من از هیچ کدوم از حیوونهای دیگه ای که اغلب خانمها (والبته آقایون) ازشون می ترسن مثل سوسک و موش و ...نمی ترسم. همیشه سعی کردم این ترسم را از شما مخفی کنم ...
20 شهريور 1391

ادامه توالی بازی

کیمیا جون توالی بازی که چند ماه پیش انجام دادیم یادته؟؟....امروز خودت پیشنهاد تکرارش را دادی و تنها راهنمایی من این بود که جعبه دومینوها تو کمد میز تحریرته....و خودت آوردیش و خودت به تنهایی شروع کردی و ادامه دادی و نتیجه اش شدشکل غیر قابل باور زیر.... با این توضیح که یکی از اون ردیفها (ترکیب رنگ.........) جاده تبریز به تهرانه و اون راه فرعیه هم راهه کرجه... ردیف بعدی (ترکیب رنگ.......) جاده تهران به شیرازه و در نهایت ما این جا راهنمای جاده های ایران را داریم... خوشبختانه به نظر می رسه که حس جهت یابی شما کاملا" شبیه بابایی و در حد عالیه ....خوشحالم که تو این یه مورد از من هیچ ارثی نبردی...خودت که می دونی من تنها مسیری که خوب...
6 شهريور 1391

آموزش اولین مفاهیم ریاضیات

گلدونه خوشگلم... بهت گفته بودم که تازگیها خیلی دوتایی با هم بازی اختراع می کنیم و من تو این بازیها حسابی هوش و خلاقیت شما را به کار می گیرم....امروز هم با هم یه بازی اختراع کردیم که سابقه اش برمی گرده به حدود 1ماه پیش و ماه رمضون..... خونه مادر جون بودیم و شما مطابق معمول همیشه که وقتی خونه بابابزرگهات حوصله ات سر می ره ،می ری سر یخچال،اون روز هم در حال بازرسی محتویات یخچال بودی....که یهو یه ظرف پر از خربزه قاچ شده حواست را جلب کرد...مادرجون برای اینکه موقع سحر بتونن به راحتی و سریع خربزه ها را بخورند اونها را به تیکه های ریز بریده بودند.. بازی جدید شما هم از همین ظرف شروع شد....بدون این که چیزی به ما بگی رفتی و از کابینت ب...
6 شهريور 1391