کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

کیمیای زندگی ما

ادامه توالی بازی

کیمیا جون توالی بازی که چند ماه پیش انجام دادیم یادته؟؟....امروز خودت پیشنهاد تکرارش را دادی و تنها راهنمایی من این بود که جعبه دومینوها تو کمد میز تحریرته....و خودت آوردیش و خودت به تنهایی شروع کردی و ادامه دادی و نتیجه اش شدشکل غیر قابل باور زیر.... با این توضیح که یکی از اون ردیفها (ترکیب رنگ.........) جاده تبریز به تهرانه و اون راه فرعیه هم راهه کرجه... ردیف بعدی (ترکیب رنگ.......) جاده تهران به شیرازه و در نهایت ما این جا راهنمای جاده های ایران را داریم... خوشبختانه به نظر می رسه که حس جهت یابی شما کاملا" شبیه بابایی و در حد عالیه ....خوشحالم که تو این یه مورد از من هیچ ارثی نبردی...خودت که می دونی من تنها مسیری که خوب...
6 شهريور 1391

آموزش اولین مفاهیم ریاضیات

گلدونه خوشگلم... بهت گفته بودم که تازگیها خیلی دوتایی با هم بازی اختراع می کنیم و من تو این بازیها حسابی هوش و خلاقیت شما را به کار می گیرم....امروز هم با هم یه بازی اختراع کردیم که سابقه اش برمی گرده به حدود 1ماه پیش و ماه رمضون..... خونه مادر جون بودیم و شما مطابق معمول همیشه که وقتی خونه بابابزرگهات حوصله ات سر می ره ،می ری سر یخچال،اون روز هم در حال بازرسی محتویات یخچال بودی....که یهو یه ظرف پر از خربزه قاچ شده حواست را جلب کرد...مادرجون برای اینکه موقع سحر بتونن به راحتی و سریع خربزه ها را بخورند اونها را به تیکه های ریز بریده بودند.. بازی جدید شما هم از همین ظرف شروع شد....بدون این که چیزی به ما بگی رفتی و از کابینت ب...
6 شهريور 1391

یه کم تامل بیشتر.....

  این مطلب را امروز یه جایی خوندم و خیلی خوشم اومد....حیفم اومد که اینجا نذارمش.... البته بیشتر برای خودم.......       یکی از مواردیکه توجه من را خیلی جلب میکند تفاوت روشهای تربیتی برخی والدین  است.نتیجه مشاهداتم هم در یک جمله خلاصه میشود:برخی والدین خود نیاز به یک تربیت اساسی دارند. 1-بعنوان مثال بچه ای سرفه میکند.مادر یک دستمال در میآورد و به بچه میدهد. بچه دیگری شدید سرفه میکند.مادر به او میگوید نکن.بعد هم بچه را دعوا میکند كه بیا به حرف من گوش ندی اینطوری میشی میگم غذا بخور نمیخوری و كلی با بچه دعوا میكند. یا همون بچه سرفه میكند.مادر گریه كه چی شده خاك...
5 شهريور 1391

من یک مادرم

کیمیا جون می خوام این بار یه کم باهات حرفهای مادر و دختری بزنم......می خوام باهات از اون درددلهایی بکنم که معمولا" مامانها و دخترها با هم می کنن.... من  و شما این روزها داریم روزهای سختی را می گذرونیم....شما داری لحظه به لحظه بزرگتر می شی و به همون نسبت (یا حتی بیشتر از اون)مشکلاتت و مسایل حاشیه ای هم دارن بزرگتر می شن ... بی انصافی نمی کنم با همین بزرگ شدنهات شیرینیهات هم زیادتر می شه...حالا دیگه وقتی به زیبایی برایم همچون یه شاهزاده خانم نازنین  می رقصی غرق لذت می شم و بهت افتخار می کنم....الان دیگه رقصت نانای کردن پارسال نیست بلکه رقصی است که همراه با ریتم و درستترین و اصولی ترین حرکات دست و پاست....رقصی که تو...
2 شهريور 1391

اولین سینما رفتن کیمیا

گل قشنگم این روزها به مناسبت عید فطر و بین التعطیلی چند روز پشت سرهم تعطیلی داریم... .البته قرار بود ما بریم تبریز.ولی به خاطر زلزله ای که  این چند وقت داره اتفاق می افته از تصمیممون پشیمون شدیم....راستش من احساس کردم آرامش لازم هنوز به تبریز و به خصوص به خونه ها برنگشته و در ضمن شما الان چند وقته که به شب ادراری مبتلا شدی و من و بابا ترسیدیم که اونجا یه اتفاقی بیافته و شما دوباره از چیزی بترسی و این موضوع تشدید بشه.....القصه کلا از مسافرت پشیمون شدیم و موندیم خونه..... تو این چند روز قرار بود فیلم "کلاه قرمزی و بچه ننه" از سینماها شروع به اکران بشه. خیلی وقته که من و بابایی تصمیم داشتیم شما را ببریم سینما ولی از اونجا که متا...
31 مرداد 1391

هموطن تسلیت

  کیمیا جون تو زندگی یه لحظه هایی هست که نمی دونی با غمی که تو دلت هست چیکار کنی....غمت انقدر بزرگه که احساس می کنی دلت گنجایش این درد بزرگ را نداره..... چند روزیه که من و همه هموطنانمون داریم این غم را تحمل می کنیم.....شنبه 21 مرداد زلزله وحشتناکی آذربایجان را لرزاند و دلهای همه ماها را ریش کرد..... لحظه ای که شنیدم تبریز لرزیده من هم با تمام وجودم لرزیدم.....بغض کردم ولی نتوانستم اشک بریزم...مجال اشک ریختن نبود باید خبر می گرفتم....از آنا ،مامان بزرگ نازنینم که جانش به جانت بسته است و تمام وجودش سرشار از عشق به شماست....از خاله و افسانه نازنین، که برایم دنیا دنیا می ارزند...از عمه های عزیزتر از جانم و خونواده هاشون که ب...
25 مرداد 1391

این روزهای ما

دلبند شیرین زبانم این روزهای ما (یا به قول زبان شیرین خودت:" امروزها ") در حالی می گذرد که شما لحظه به لحظه شیرین سخن تر و حاضرجوابتر می شوی.....جوابهای منحصربه فردت و شیرین زبونیهات دیگه جدی جدی عقل و هوش من و بابایی و بابابزرگها و مامان برزگها و داییهات را برده. البته نازنینم این را هم اضافه کنم که شما خیلیییییییییییییییییییییی شیطونتر شدی و تقریبا" به ندرت حرفهای منو گوش می کنی.....حالا حتی مامان بزرگهات هم که همیشه منو تشویق به بردباری می کردند می گویند که شما خیلی شیطون شدی و طبیعتا" سروکله زدن با شما نازنین دخمل انرژی خیلی زیادی از من اون هم تو این روزهای گرم و طولانی تابستان و ماه رمضون می گیره. و اما حرفهای این چند وقت ...
16 مرداد 1391

بازدید از برج میلاد

گل قشنگم در راستای پرکردن اوقات فراغت شما در تابستان این هفته جمعه رفتیم جشنواره تابستانی برج میلاد.....البته قرار بود با مریم جون و عمو فرامرز و نیکی و علی نازه بریم پارک آب و آتش....ما هم شال وکلاه کردیم و هرچی که به فکرمون می رسید یه بچه بعد از آب بازی ممکنه لازمش بشه برداشتیم و ریختیم تو ساکت و بسم الله....ولی چشمت روز بد نبینه ..از اونجایی که بیشتر کارهای مردم ایران زمین یه جورایی برعکسه رفتیم دیدیم چون جمعه است و طبیعتا" آدمهای زیادی می آن برای گردش مسئولین پارک هردوتا پارکینگ پارک را بستند و راننده ها سر یه جای پارک حاضرند آدم بکشند....صدالبته از اونجایی که ما اهل آدم کشی نیستیم عقلهامون را ریختیم رو هم و تصمیم گرفتیم بریم ب...
4 مرداد 1391